دنیا سلام؛ آمده
ام تا رقم زَنَم
پندارهای تازه تری، در قلم زَنَم
در جلوه ای که شعرِ من آغاز می کند
آوازِ آرزوی دلی، از عدم زنم
هرچند زندگی، به گُلی عمر می کند
با قصه ای، به آخرِ هستی قدم زنم
یک تازیانه از نَمِ چشمم کفایَت است
تا موجِ سنگ ریزد و بر جانِ غم زنم
در رقصِ واژه خانه ای از نور می کشم
در رنگِ عشق، شرحِ دلی، دم به دم، زنم
باغ است، که لب تا
لبش از بوی تو شیرین
شاد است دلم، پهنه ی دامانِ تو رنگین
گل های بهاری همه از روی تو مست اند
جای من و دل نیست به جایی، بجز از این
گرمای تنَت کُشت به تیری غزلم را
در چهره دویدست، شتابِ دلِ خونین
لب بسته و، چشم از سخنِ عشق پر از حرف
می خندد و می چینم از آن بوسه ی گلچین
آیینِ سرآپای تو، تا هست، مرا بَس
جان دادنِ من بر تو حلال است در این دین
نمیدانم! بُتی یا آدمی تو؟
که معنایِ تمامِ عالمی تو
اگر درد آمد از در، در سکوتَم
ببین، نشکست دل؛ چون مرهمی تو
نشستم روبرویَت تا بگویَم
که دنیایی و، تنها دردمی تو
ولی گُم شد تمامِ واژگانم
کنارَم بیشتر بنشین کمی تو
خیالَم بازدم می خواست با عشق
نشانم داده ای راهِ دمی تو
نمی ترسم، اگر همراه باشی
نویدِ آخرِ روزِ غمی تو
از: احمدرضا زارعی
سری که سودا ندارد،
سنگین است به راست و،
رنگین است به چپ!
گوشی شده،
که دروازه ای خوب است و،
آوازه ای بد.
حسرت می شود در انتهای چاهی،
که تاریکیِ خود را،
به شب نسبت می دهد!
قَسَمَت می دهم!
به سری بلند،
به
چشمانی عاقل.
تو،
ای ابدی،
ای
ازلی...
از: احمدرضا زارعی
حتی اشک هم،
حتی اگر در دستانم باشد،
آن آرزوهای بچگانه که زوق می زدم
در دستانم باشد...
لحظه ای از لبخندت نیست،
به پایَش،
تا آزادم کند...
از: احمدرضا زارعی
ندارم غصه ای،
بی بال یا،
با بالِ خسته.
نگاهی باش،
کافیست...
که بیرون از خودش راهی شود،
این حالِ بسته.
کناری باش تا با نَرمِ ناز آرام گیرم...
از: احمدرضا زارعی
گرفتار است دل،
در چرخِ گردابی که جان فرساست.
چون آن میزانِ انصافَش، ندید عمقِ نگاهِ ما
نه شیدا دل، نه آهِ ما،
شکستن یافت، کندن خواست، وا شد، تا رها؛
شاید
ز مُردابَش جدا؛ شاید...
چه اُفتان بود و خیزان،
دست بر دیوارِ گِل گونِ زمان میزد.
"به بیرون راه شاید بود"، این می گفت و جان میزد.
دو دستان خیس و ویران از تقلّایَش
"کجایم من؟ کجایم من؟! چرا از خود جدایم من؟!
به فرجام آمد این بودن، رهایم کن، رهایم
کن..."
به انجامی، که نورانی شد از آغاز
پرید از حلقه ی آن دام،
آرام...
حبیبِ من،
خرابِ راه را پنهان کن از چشمانِ بی
سویَم
که زهرآگین و تلخ است آن
کمان و تیرِ تردیدی که سوی من رها آید...
از: احمدرضا زارعی
(یکی از اشعار ویرایش شده ی قدیمی)
درد دارد که بفهمی پَسِ این زیبایی
رنگِ تاریکِ غم است و سخن از تنهایی
زندگی، جِلد به جِلد آمد و خواندم تا تَه
گیج و منگم که چه حاصل شد از این دانایی
کاش مثلِ همه، پا، روی زمین بود، که چشم
زخم خورد از پَسِ دیوارِ من و بینایی
لااقل کاش که چشمِ همه با من، یک بود
تا که بر رنجِ جماعت نشود حاشایی
تا گره سازم و بر رنگِ سیاهَش کوبَم
که بریزَد صفِ این پرده ی بر رسوایی
در کنارِ منی و، روی تو شد بر دیوار
زیرِ پایَت، همه ی من، تو بگو با مایی
از: احمدرضا زارعی