چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...
چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

آمد او...

لحظه آخر به سرانجام رسید

کوفتن یافت به دستِ نَظَرَت حلقه به در

وین دل از فرش به تا اوجِ ثُریا برخاست

ز سرِ شوقِ تو نیلوفری ام.


بارِش از جنسِ گُلِ مریم باد

بر دو پایت شَهِ من

تابش از نابِ طلاییِ نگاه

از دو چشمانِ تو باد

بر تمامِ تنِ من


از: احمدرضا زارعی


ای یارِ قدیم...

بین، میانِ من و تو

گفته هایی همه رفت از دیروز

خنده هایی ز سرِ خاطره شُد 

شکوه هایی همه آمد بر لب

که تو بُردی از یاد 

همه هم یادِ مرا

که تو دادی بر باد

هرچه از عمر بدادیم و ز سر تا به سرِ ثانیه ها ساخته شد.


زین نگاهِ من و تو

می بشُد غرقِ هم از فردا گفت

از دلی تنها گفت

که به ما بودنِ خود دل خوش داشت

می بشُد تا به رها بودن و از غم ها گفت.


آه دیرینِ من و یارِ قدیم

بنشین با من و گو

می نشاید که تو را دلبرِ خود یاد کنم؟

 

از: احمدرضا زارعی


خرابم کن

عجبا ز سوزِشِ جرعه ای از تو

صنما، آن هنگام که فرو می برم تو را

به درون.

وا حیرتا بدان گاه که دوباره فراخوانمت

ز اعماقِ درون

که تمامِ ناتمامِ مرا به لرزه افکنی

که  بی خودَم گردانی ز بودن

حرارتیست شیرین و حلاوتیست دل نشین

آن لحظه که احساس به فوران افتد

بر صورت 

بر وجود

که گرمی و جاودان.


خرابم کن

خراب

که خوابِ چشمانت را خواهم دیدن

در منتهای ویرانی... 

 

از: احمدرضا زارعی

به زبان، نیایی...

نمی گُنجدم به زبان
نمی آیَدَم به بیان
تو را به آغوشِ بی مثالت
مُدارا کن
با دلِ من
که
همچو یک گُل در گلدانی
بر سخن ثابت می مانی
با نگاهَت چون گرگانی
می بری دل در یک آنی
هرکجا هستی خندانی
کرده ای در خود زندانی
ای شَهَم بستم پیمانی
تا که بازم بر تو جانی

از: احمدرضا زارعی

کاش تا مَهو شود...

یک لحظه به ذهنم خطور کرد که چرخی توی خاطرات گذشته بزنم، ببینم آیا چیزی بوده که ندیده باشم! که دیدم!! که کاش به سرم نمی زد که کنکاو کنم در گذشته ای که هیچ راهی ندارم واسه تغییرش.

اگه خاطره ای هست، بهتره که خاطره بمونه، بهتره که به هر چیزی که توی ذهن تبدیل شده همون باقی بمونه، خوب یا بد. چون اگه خوب بود و به بد بودنش پِی بُردی، دردی نصیبت می کنه که از دردِ دندون هم بدتره!! اگه بد بوده و خوب ببینیش گرفتار چنان پشیمانی ای میشی که خداییش اصلا قابل توصیف نیست!!


تو در آن لحظه ی لبخند و نگاه

گفتی ام تا که تو تنهایِ منی

چشم نادیده بدید از نظر و گریان شد.

تو در آن ثانیه کَش دم ز محبت بُردی

مستِ لبخندِ دگر واژه بُدی

نه نگاهِ من و لیک

آنچه آمد به نگاهَت نزدیک

بود سر تا به سَرَش بس تاریک

کاش تا نقشِ نگاهت ز نظر محو شود...

 

از: احمدرضا زارعی


از برای دلِ تو، از برای دلِ من...

یک سبد لاله ی سرخ
از برای دلِ تو
یک نفس لبخندی
هم برای دلِ من.

اندر این تن همه یک جان باشد
این هم ارزانیِ تو
اندر آن چشمِ تو یک دنیاییست
آن هم ارزانیِ من.

آه، شیرین سخن از فردا گو
از دلی تنها گو
که در آغازِ خود از لحظه ی انجام بگفت
که تو همراه شوی
هم قدم تا به قدم با من و همراه روی
تا بدان جا که نباشد نزدیک
تا بدان جا که خدا داند و بس
تا بدان جا که مرا
تو بخواهی به نَفَس
و مرا بَس باشد
یک دل و آن دل تو...

از: احمدرضا زارعی

می بوسَمَت

می بوسَمَت
آهسته
نرم
آرام.
اندیشه خالی گردد
من
خالی گردم
چشم ها سنگین تر از سنگینیِ عشق گردیده
در دنیایِ خاموشِ تاریکِ خود خواهم تا تجربه کنم
غرق شدنِ در عطر لبانت را
که نه یک بار
هزاران بار و تا منتهای هرچه که هست.
کاش تا چشمانمان تا ابد بسته بماند...

از: احمدرضا زارعی

بَد دیاریست...

گاهی اوقات با خودم فکر می کنم که: چطور میشه که لحظه ای انسان پُر باشه از شورِ تماشای یار، و لحظه ای دیگه خالی باشه از جنبشِ حتی لحظه ای پلکِ چشم، که باز بشن و ببینه روی دوست رو؟!


تنها جوابی که میشه بهش فکر کرد اینه که:


دوستی را گو گر او را یافتی

که

به دیارِ ما گذریت نیست یارِ دیرین

کین مکان قرن های قرن است که نشانیَت را به فراموشی به باد سپرده است

و

انسان نمایانِ دوست مانند فراوان گشته اند و

هیچِشان به گفته ی دل نمی آید.


بَد دیاریست

که ترس از گفته ی دل به دوست می سایدت

بَد دردیست

که غم بر دلت افزون نماید

خروارِ ناگفته های مانده در درون

بر دل

بر زبان... 


از: احمدرضا زارعی


تکرار

سخت بیمار و گرفتار آمدیم

به خیال آمده بود که چو در اخلاص نهیم اندیشه را

به اشتیاق خریدارش خواهد بود معشوق، دل را

که

سخت به اشتباه و به تکرار آمده بودیم!

تکراری که پایانیش نبوده و

نیست...


از: احمدرضا زارعی


دلی گرفت و تنگ شد

دلی گرفت و تنگ شد

لبی ز غم بلرزه افتاد و

جاری گشت روانِ اشکی ز چشمه ی خاطرات.

چه گفته ها که به لب نیاورد دل

چه افسوسِ نگاه ها که به آسمان نرفت

چه غباری که ز سوخته ی وجود بر نخواست

تا که شاید شکلی از زیبایِ تو را در انتهای ناامیدی در هوای یادت به تصویر کشد.

 

نبودی و نبود مرا اندیشه ای به زنده بودن

نیستی

نفسِ خود را ارزانیِ که دانم؟!


از: احمدرضا زارعی