چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...
چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

چه رمزیست؟

چه رمزیست
اشکِ شمع و
سوختنِ پروانه؟

می سوزاند،
و می گرید...!

از: احمدرضا زارعی

قَسَمَت می دهم

سری که سودا ندارد، 

     سنگین است به راست و، 

          رنگین است به چپ!

گوشی شده،

که دروازه ای خوب است و،

     آوازه ای بد.

حسرت می شود در انتهای چاهی،

      که تاریکیِ خود را، 

            به شب نسبت می دهد!


قَسَمَت می دهم!

به سری بلند،

    به

          چشمانی عاقل.

تو،

ای ابدی،

     ای

          ازلی...


از: احمدرضا زارعی


حتی اشک هم...

حتی اشک هم،

حتی اگر در دستانم باشد،

آن آرزوهای بچگانه که زوق می زدم

در دستانم باشد...


لحظه ای از لبخندت نیست،

به پایَش،

تا آزادم کند...


از: احمدرضا زارعی

چرخِ گردابی که جان فرساست

گرفتار است دل،
در چرخِ گردابی که جان فرساست.

چون آن میزانِ انصافَش، ندید عمقِ نگاهِ ما
نه شیدا دل، نه آهِ ما،
شکستن یافت، کندن خواست، وا شد، تا رها؛ شاید
ز مُردابَش جدا؛ شاید...

چه اُفتان بود و خیزان، 
دست بر دیوارِ گِل گونِ زمان میزد.
"
به بیرون راه شاید بود"، این می گفت و جان میزد.

دو دستان خیس و ویران از تقلّایَش
"
کجایم من؟ کجایم من؟! چرا از خود جدایم من؟!
به فرجام آمد این بودن، رهایم کن، رهایم کن..."

به انجامی، که نورانی شد از آغاز
پرید از حلقه ی آن دام،
آرام...

حبیبِ من،
خرابِ راه را پنهان کن از چشمانِ بی سویَم
که زهرآگین و تلخ است آن
کمان و تیرِ تردیدی که سوی من رها آید...

از: احمدرضا زارعی


(یکی از اشعار ویرایش شده ی قدیمی)

غمی نیست!

تیری کشیده شد،

به چپ.


خُشکید،

دستی که در آن حوالی بود.


غمی نیست!


چه نیاز است، 

که پاسخِ "چرا" را مزه مزه کرد!

انتهایش، 

ایستادن است...


در سینه ی دردها نشستم، دیروز

دنباله ی آن سوال، این شد، امروز

یک لحظه توقف است، یا سکته ی محض!

تیری که به عمقِ ریشه چسبیده هنوز؟ 

تصویر، یکی پَس از یکی آمد و رفت

این قصّه ی من عجب پُر است از تب و سوز

غَم را به تلافی از همه، سیر شدم

باشد که به پایان برسد طاقَتِ روز

با خنده ی آرزو به شوق آمده ام

آسوده بخواب؛ قلبِ من شد پیروز


از: احمدرضا زارعی


تلاش نکن...

بیرون می دوم
از سینه ی ندامت.

آغوشم با زانوها قهر است،
تلاش نکن...


از: احمدرضا زارعی

تلخ

تلخ،
زبانم را گزید...

دروغ؟
نه،
راست برو،
توی دل بن بست...

از: احمدرضا زارعی

صحنه

صحنه،

...موجی از دروغ!


سیاه را

...به رنگ

......آراستند.


چشمم شنید:

"در آینه

...چپ ها

......راستند!"


از: احمدرضا زارعی

تاجی تو بر سرِ من

مادر
سروری و
تاجی تو بر سرِ من.

نه
نیست تنها به زیرِ پای تو بهشت
که ذره ذره ی وجودت از خشتِ عشق ساخته شدست و
بهشت با نامِ تو برافراشته شد
که بهشت

خودِ تویی و
تو.

مادر
ای که در تو به بودن رسیدست جانِ من
ای که در دستانِ تو آموخت دل
که خدایی هست و
چو تویی آفریدست و
از تو محبتی بی پایان بر ما بخشیدست
دعایم کن
که سوگند به سپیدِ گیسوانت
جانِ من
ازآنِ توست
فدای توست
به زیرِ پای توست...


از: احمدرضا زارعی


این روز زیبا را به تمام بانوان تبریک عرض می نمایم،

احمدرضا

چیستی تو؟!

احساسی شبیه به جنبِشِ هر چه که در دل داری!

دل شوره؟ نه...

نمیدانم.


اما میدانم،

در راه است...


بگو با من

چیستی تو؟!...


تلاطم های دل؛ افکارِ تو؛ پُر گشته، سرریزم

دمی آرام؛ ناگه چشم بگشایم؛ به پا خیزم

نمیدانم! چرا اینگونه سرگردان و ویران شد

نفس تنگ است؛ با آسایش اندر خود چه بِستیزَم


به شور افتاده یا تنگ است دل؟ جانا، نمیدانم!

چه رو بنمود سویِ ما، که چون مجنون و، حیرانم

مرا بر صبح دادی نامه ی وصلی که نزدیک است

ز هجران، یادِ وصلِ تو؛ ببین خندان و گیرانم!


از: احمدرضا زارعی