چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...
چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

گرفتار آمد و، ویران...

 گرفتار آمد این دل اندر آن گردابِ جان فرساش.


چون میزانِ انصافَش نگردید اندکی سویِ نگاهِ ما

ز شیدا دل، ز آهِ ما

شکستن یافت، کندن خواست، وا شد، تا رها گردد

ز مُردابَش جدا گردد.


چه افتان گشت و خیزان، دست بر دیوارِ گِل گونِ زمان میزد

"برون تا شاید آیم"، گفت و جان میزد.

دو دستان خیس و ویران از تقلّایَش

"کجایم من؟ کجایم من؟! چرا زین خود جدایم من؟!

به فرجام آمد این بودن، رهایم کن، رهایم کن..."

 

و آغازَش چه نورانی شد از انجام

چون بیرون بِجَست از دام و

آرام...

 

کریما

راهِ ویران را ز چشمانم تو پنهان کن

که زهرآگین بُوَد

تیری کز او بر دل رها گردد...


از: احمدرضا زارعی


یک روز...

یک روز

به چشمانت

برخواهم افراشت و

به زمینش خواهم کوفت

وصال و

جدالِ دوریِ ز تو را.

 

یک روز

در کنارم خواهی تا آمدن و

در کنارت خواهم تا بودن

و دست

بر دامانت خواهم بست

تا جدا ز رویایم نگردی

که کنون،

رویای منی...

 

یک روز

اشک را بیهوده نخواهم تا بر زمین ریختن

شانه ات را در آغوش خواهم تا فشردن

و

گریستن.

 

یک روز

به زیبایِ نگاهت

یک روز...


از: احمدرضا زارعی


اشک و، قلم...

اشک است و

قلم

که در دَم

سنگینیِ دل را تسکینی بخشند و

رها...

 

قلم در اشک و بر کاغذ چو آید

بسی زین سینه سنگینی برآید

گر از دل همرهی باشی و در کار

بر از هم سینه ات دردی گشاید


از: احمدرضا زارعی


نماندی و، نمان...

چو در تلاطم افکند مرا طوفان زندگی

نماندی.

کنون آرامم 

امواج زندگی با حضورت آرام تر نخواهند گشت

نمان...


از: احمدرضا زارعی

رُز

رُز، دلبراست

رُز، زیباست

رز

به چشمانم

با شکوه ترین است

اما، 

خار دارَد...!


از: احمدرضا زارعی


رنگین کمان و، انسان...

عجبا ز رنگین کمان و

انسان!

 

و رنگین باشد و به هزاران رنگ

که کمانَش را دلنشین ساخته.

هان که پیام آوَرِ عبورِ باران است و

سبزی و

خُرّمی.

 

امانِمان ده خداونگارا

که پیامِ محبت آوریم و

بارانی از رحمت رسیم و

یک رنگ!

که نشاید، تا انسانی هزار رنگ آییم...!


از: احمدرضا زارعی

خیانت

خُشکم زد! دوستم، با عشقم...



یار خندید و نه با من، با او

دل ببخشید و نه با من، با او

من جدا گشته و بیزار شدم

دوست هم دید و نه با من، با او

 

از: احمدرضا زارعی

تهمت

اولین باره که اینجوری مینویسم! تا حالا متنی شبیه این ننوشته بودم.


بذارین قبل از گذاشتن متن اینجا، یه توضیحی بدم اول.


داشتم خاطراتم رو مرور می کردم، یادم اومد که شخصی بهم تهمتی زده بود، و خدا را شکر فاش شد دروغگوییش. توی همون حس و حال بودم که این نوشته اومد، در جواب به عمل اون شخص.


و به تهمت ماندی

کور و کوته خواندی

که مرا در پَسِ امواجِ کلامت، لِه و موّاج کنی

بویِ بد، فتنه، فریب از تو چه غوغای کُنَد

هو و هم های کُنَد.

و خدا نزدیک است

و ز چشمش نتوانی تو که پنهان گردی

باز کن روی و رُخَت گر مردی...


احمدرضا!

دارمت دوست...

صد حادثه کاندر آن لب و موست

وین جمله که آمَدَست و نیکوست

"ای عشق که جانَت انگبین بوست

تا هستم و هست دارَمَت دوست"


از: احمدرضا زارعی

درس

دقایق را بر دیوار آویزان آوریم و
نه به خاطر نگاهِشان داریم!

گاه و بی گاه، 
نگاهی از بی حوصلگی
گوشه چشمی و
هیچ اندر تفکر آید
کین چه بود و
چگونه پدیدارِمان آورد امروز را.

کاش تا درسِ عبرت آوریم...

از: احمدرضا زارعی