چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...
چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

ماوای آرام

به آه خواندی بودنت را

به درد.

چو در آغوشت گرفت دل

دردیست که ز سینه برون خواهد شد

که

آرامشت را هزاران هزار بار شکرش باد

خدای را 

به سجده نشسته

به اشک خوانم تا

آغوشم ماوای آرامت باشد

گردد

تا پایانِ من

گوهر زیبای هستیِ من


از: احمدرضا زارعی

بی مانند

بی نظیر و بی مانند

بر قله ی تفکراتم نشسته ای و

به هر سوی به دنبالِ نقشی از بی همتاییِ صورتت حیرانم

گریانم

دوانم

در کوی رایحه ی تو

تا گویمت از عشقی که بی امان گشته

از آن هنگام که گفت چشمانت به یک لبخند

که

دوست می داشت نازنینِ تنت دوست داشتنم را.


ای شکفته گلِ بی مثالِ باغِ من

فدایت خواهد شد لحظه به لحظه ی من

از امروز

تا ابد


از: احمدرضا زارعی

تو خوابی و من...

آرام

بوسمت.

تا که آرامِ چهره ی درخشانت بماند ماندگار

غرقِ در آرامش...

 

بوسه بر لب، دست در دستت نهم

تا به سویت زاندرون بیرون جهم

قبله گاهی و مرا چون ساربان

کن هدایت، زآنکه عشق آمد رهم


از: احمدرضا زارعی

یک لحظه

لحظه ای هست که احساس می کنی از دست رفت! لحظه ای که میتونست بهتر باشه و کامل، اما دیگه نیست. توی این لحظه، از اونجا که هنوز مطمئن نیستی، یجورایی میشینی دعا میکنی که احساست اشتباه باشه. با خودت اگر و اما میچینی که شاید درست شه، حل شه، رد شه مشکل. 
ته دل بی قراری و انتظارِ نشونه ای رو میکشی که بهت بگه از نتیجه. سعی میکنی از هر چیزی یه معنی بگیری. این نقطه ی آدمای درمونده شبیه همه، که توی هر بود و نبودی معنی می بینن، انگار خدا داره از همه چیز استفاده می کنه که هدایتت کنه، چون دیگه کاری از دست خودت بر نمیاد. 

کاش بدونی که نبودنت پوچ میکنه منو از آینده...

از: احمدرضا زارعی

قلمم می چرخد

لبی از بحرِ تو یار

دمی از هُرمِ نفس های نگار

بس، مرا بس باشد.

نامت اندر دل و بر کاغذ و لیک

قلمم می چرخد

نقشت از پشتِ نظر بر سرِ حرف آید و من

حرف حرفش به کمال آرَم و بر کاغذ تا

شنوی احوالم

دل دهی دلدارم.


آرزوییست به دل

همه شوقیست به لب

من و تو ما گردیم...


از: احمدرضا زارعی

جاویدانم باش

ای پایان بخشِ تاریکی و آغازگر طلوع عشق و محبت

تو تن نازی و بدانگاه که حضورت را یابم

تنِ نازکِ خاطره می لرزد

خاطرِ عشق تلاطم یابد ز امواج بلند و فرودِ اندامی که توراست.

مراست حیرت

مراست تنها قایقی که رهایش نموده پارو زدن را

در بی کرانِ اقیانوسی که تو باشی

که مرا تا افق بالا بری و هم به پروازم آری.

مراست اشکِ غیرت

گر که چشمی بی چشم

معجزه ی وجودت را به نگاهِ بد زخم افکند.

مراست زنده و جاوید احساسِ درون

به فدای آن لحظه که نامی آشنا را ز لبانِ تو شنوم که صدا زنی ام که

جاویدانم باش.


از: احمدرضا زارعی

بنام مه رو و دلدارم

فریادی در من و فرجامِ تمامِ اندیشه ی من

چو تکراری دلنشین، همنشین هر روز و هر خوابی

اوراقِ زندگیِ خود را با نام تو باز گشایم

که

بنام تو

بنام همیشه ی من

بنام مهتاب شب تارم

بنام مه رو و دلدارم

بنام نامی عشق، قرائتت خواهم کرد

بر دل و بر زبان و به فریاد

که آیینم گشتی و ماندگار

ای شکوه هر آفریده

نور دو دیده.


و اینبار

تو درختم باش و من راهگذاری که ز خستگیِ راهی دراز در سایه سارت دمی آرام گیرد

که فرسنگها را به شوقِ سجده بر آستانه ی دوست پیموده

بگذار که شکوهمند تنت تکیه گاهم باشد

دمی ز صبر و سکینه

بنوش ز قطرات اشکم

تا محبتِ گفتارم را شنوی

که هر چه هست

ازآنِ توست

در وجود 

در دل 

در دیده


از: احمدرضا زارعی

صبا را گفت دل

صبا را گفت دل تا سویت آید

کمی زان عطر زیبایت رباید

دمی هم بهرِ ما آرَد ز بویت

که تا میرد من و هم پر گشاید


از: احمدرضا زارعی

تو کبوتر، من درخت

من

درختت می گردم

تو

کبوترم باش

در آسمانم باش

بر بالای من بال زن

بگرد

بچرخ

که با تو سربلندم و شادمان.

گاهی هم بر زمین بنگر

به چشمان منتظری که به یک لحظه فرودت بر شاخسار خویش لحظه شماری می کند

تا ز قدوم مبارکت تازه شود

سبز گردد

بنگر

نگاه کن

که انتظارِ نرمِ وجودت را می کشم

که خستگیِ خود را با تنِ این درخت 

بیرون کنی از تن

و باز پر گشایی به اوجِ زیبایی.

به هر بام که گام نهی

دانم که کبوترِ آسمانم خواهی ماند

خواهم که کبوتر آسمانم بمانی

سُرایم نامِ تو را به زیبایی

که گر نباشد نازنینِ نگاهت بر من

خشک گردم و نابود.

 

با من بمان

ای روحِ زیبای زندگی

ای

عشق

 

از: احمدرضا زارعی

روزت مبارک

زن

یعنی زینت

یعنی تو.

تو

یعنی آرامشی که زیباست

یعنی

زیبایی که آرام است.

تو

یعنی محبت

یعنی لطافت

یعنی رضایت 

یعنی 

متانت.

تو

یعنی زن

یعنی

آغازگر جریان زندگی در من...


روزت مبارک


از: احمدرضا زارعی