چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...
چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

"خدا بزرگه"

"خدا بزرگه"


این جمله ی کوتاه رو تا حالا خیلی توی زندگیم گفتم، خیلی. معمولا وقتی دچار مشکل می شدم، میگفتم.


امروز بیت 130 ام رو نوشتم، از نیَّتی که در دل داشتم. وقتی که نوشتن آخرین مصرع تمام شد، یه لحظه برگشتم و به ده صفحه ای که شده بود نگاهی انداختم، و ناخودآگاه گفتم: "خدا بزرگه"، چون واقعا بزرگه. من کجا و نوشتن مثنوی کجا، اونم چندصد بیتی، اونم از مقدس ترین کتاب بشریت...


همونطور که خودش گفته: خداوند حکیم و مهربان است. به هرآنکس که بخواهد می بخشد، روزی هر کسی را که بخواهد تنگ و فراخ می سازد.


مهم اینه که تا زمانی که سر پا هستیم، صداش بزنیم، نه موقع ناتوانی...


نگاهی رفت از چشمان، به برقِ آسمانِ تو

اگر کردیم، بالا می رود سر، در جهانِ تو

خداوندا! تو والایی؛ نوازش کن تَنِ ما را

شروعی بود؛ تا پایان رسان این داستانِ تو


از: احمدرضا زارعی

بمون، بیا، نرو...

گفته هات

لب به لب

عشق

نوشته هات

لب به لب

عشق.

 

به گشودگی لبت

واژه ها خود به خود از دهنم میپره

و میشنوم که گفتم:

"عاشقی"

 

به یه ناز

یه نگاه

دیوونه میشه قلبم

میکوبه به قفسِش و فریاد میزنه

"معشوق"

 

بمون

بیا

نرو...

 

از: احمدرضا زارعی

دلتنگتم

حسِش می کنی؟! نزدیکه، خیلی نزدیک. 


قلبم به تپش می افته وقتی به رسیدنش فکر می کنم. گاهی احساس می کنم که دقیقا پشت سرم وایساده! سعی می کنم بدون برگشتن یه جوری با گوشه ی چشم نیم نگاهی نگاش کنم!! چشمم رو می گردونم به سمت چپ، یه خورده سرم رو پایین می گیرم، جوری که یعنی می خوام چیزی رو از روی زمین ببینم، ولی هدفم پشت سرمه! می دونم که اگه یه دفه برگردم احساس لرزش خوش آیندی که توی دلم هست رو به سرعت از دست می دم!!! "شاید اونجا نباشه!"


به دل نزدیک و دور است از جوارم

به دستِ حق تو را، جانا، سپارم

درون فریادَت آوردست و چشمان

به در کز در درآیی کردگارم


از: احمدرضا زارعی

دو راهی

راه خیلی طولانی بود. با تمام امید و با همه ی آرزو قدم بر میداشتم، واسه رسیدن. 

رسیدم، اما بسر یه دوراهی!!! 

 

گفتن: راهِ طولانی، خیلی طولانیه!! سخته! دوره! اینجوری کسی نرفته و ناشناختست!! ولی میتونی ببینی برقشو، اگه خوب حرکت کنی!

گفتن: راه کوتاه، همینه که هستی!!!! کوتاهه، و تهش پیداست.

 

پرسیدم: فرقشون فقط همینه؟!!

 

گفتن: نه، یه فرقِ دیگه هم دارن این دوتا باهم. اونم  اینه که از خودت بپرسی جرات ریسک کردن رو داری؟!!

 

وراندازشون کردم! دوتا راه رو هم نگاهی انداختم. عمرم رو هم نگاهی انداختم و گذشته ی زندگیم رو دیدم که جلوی چشمام مثل یه فیلم سینماییِ کوتاه، رد شد!! و راه افتادم.

 

!از پشت سرم صدایی شنیدم که میگفت: با انتخاب این راه، یا به قله میرسه، یا به قعر دره!!! 


با خودم گفتم: 

 

این دو راهی را و ما اندیشه بود

کین چه بنمود و سبب ما را چه سود؟

گفتم از دل کِی خدای آسمان

راه بگشا، کن تو پیدا این نهان

ناز چشمانت بسی دور است و لیک

کن تو ما را همرهی، یارا، و نیک

بَرقَش ای جانان نمایان کرد راه

سویت آمد دل، تویی تو تکیه گاه


از: احمدرضا زارعی

ترسیدن یا نترسیدن؟

معمولا، آدما از یه چیزایی میترسن! مثلا اینکه کارشون رو از دست بدن، جدا شن، تنها شن. گاهی اوقات اونقدر این ترس توی وجود آدما رخنه میکنه که به لرزه میندازه تن رو. با خوب یا بد بودنِ این حسِ ترس کاری ندارم که باعث بشه یا نشه که آدم مراقب باشه یا نباشه کلا توی زندگیش! مسئله اینجاست که اگه این ترس به واقعیت تبدیل بشه، بعدش چی میشه؟!


یه عده کلا ایمانشون رو از دست میدن به همه چیز، یه عده اصلا دیگه از اون مطلب نمیترسن! هستن کسایی که دیوونه میشن، یا اصلا هیچ تغییری نمیکنن!! یعنی، همون حس ترس رو دارن دوباره، که نکنه دوباره اتفاق بیافته.


اگه اتفاق بیافته و دیگه اصلا نترسی چی؟! این خوبه یا بد؟! باید ترسید یا نترسید؟!


نمیدونم...


با تو بودیم و مرا ترسِ نبودت همراه

تو نماندی و مرا ترسِ تو از دنیا بُرد

نیست در من دگر از نامِ تو یادی و نشان.


"آنکه با باد بیامد، به همان باد بِشُد"

این کلامیست که ایام بسی گفت و بسی بشنیدیم

و دمی خندیدیم

که نشاید که چنین گردد و آیَد در دام

منِ بس خفته و هم نا آرام.


رُو

که نقشِ تو ز دیوارِ زمان محو بشُد...


از: احمدرضا زارعی


سیاه و سپید

سیاه و سپید درهم آمیخته اند امشب. 

که همه سیاه است و تو ایستاده در دلِ شب، و به نور زیبا روی تو شبی بدین سپیدی ندیده ام به عمر خویش.

بمان و بدرخش
ای ماهتابِ شبِ تارم...

از: احمدرضا زارعی

دردیست به دل

در دل درد داری و در دیده آرزوی دیدارِ روی دلداری، تا در کِشَد تو را در آغوش و، لحظه ای دلی بخشد به دردِ دل تو. 

که باز گشایی سفره ی دل از برایش. تا او باشد و تو، تو باشی و او. تو گویی و او به شنیدار، شویَد درونت را ز هر آنچه مالامالَت نمود زین دنیا که، چه بزرگ است و بد. که طاهِرَت گرداند ز هرآنچه سخت بود و سَد.

بگو 
که دل
فراوان در انتظارِ لحظه ای از توست...

(احمدرضا زارعی)

عمر، عجب می گذرد...

شنبه واسه تدریس رفتم مدرسه. امروز واسه تشییع جنازه رفتم بهشت زهرا.

دیروز، بر اثر سانحه ی تصادف یکی از دانش آموزان جونش رو از دست داد.

 

عمر، عجب می گذرد...

 

زآخرینِ دیدارِمان

تداعی ام می کند

لبخندی که بر لب داشتی.

تو

رختِ خود بر بسته و برخاستی

زین هیاهوی دنیوی

باشد تا به نشستن

در آغوشِ بهشت آیی و

ماندگار

در قلبهامان...

 

احمدرضا زارعی

به تاریخ بیست و هفتم آذر ماه نود و یک

 

گرفته یا تنگ شده؟!

نمیدونم گرفته یا تنگ شده، بیشتر شبیه به از دست دادنِ چیزی میمونه که بازگشتی توش نیست، اما نیدونی چیو اصلا از دست دادی! همینش بده واقعا...


وقتی نیستی، درگیری پیدا میکنم، با خودم!! از یه طرف میگم: مگه بد بود زندگی بدون هیچ دلدادگی که اینجوری گرفتار کردی خودتو توی مرور روز به روز یه آدمِ دیگه، که اصلا معلوم نیست کجاست و چه می کنه!!

از طرف دیگه میبینم همین متنی که الان دارم مینویسم توی حال و هوای تو شکل گرفته، که نبودِ تو برابر میشه با نبودِ نوشته های من، و میشه نبودِ خودِ من!


نمیدونم، گرفته یا تنگ شده، فقط خدا کنه نمیره این دل...


از: انتظار

به: یار


(احمدرضا زارعی)

Share/Bookmark

کاش تا مَهو شود...

یک لحظه به ذهنم خطور کرد که چرخی توی خاطرات گذشته بزنم، ببینم آیا چیزی بوده که ندیده باشم! که دیدم!! که کاش به سرم نمی زد که کنکاو کنم در گذشته ای که هیچ راهی ندارم واسه تغییرش.

اگه خاطره ای هست، بهتره که خاطره بمونه، بهتره که به هر چیزی که توی ذهن تبدیل شده همون باقی بمونه، خوب یا بد. چون اگه خوب بود و به بد بودنش پِی بُردی، دردی نصیبت می کنه که از دردِ دندون هم بدتره!! اگه بد بوده و خوب ببینیش گرفتار چنان پشیمانی ای میشی که خداییش اصلا قابل توصیف نیست!!


تو در آن لحظه ی لبخند و نگاه

گفتی ام تا که تو تنهایِ منی

چشم نادیده بدید از نظر و گریان شد.

تو در آن ثانیه کَش دم ز محبت بُردی

مستِ لبخندِ دگر واژه بُدی

نه نگاهِ من و لیک

آنچه آمد به نگاهَت نزدیک

بود سر تا به سَرَش بس تاریک

کاش تا نقشِ نگاهت ز نظر محو شود...

 

از: احمدرضا زارعی