چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...
چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

سوء تفاهم

دختر عصبی بود: "اونجا وایساده، داره نگام میکنه. من از جام تکون نمیخورم!! اگه حرفی داره باید بیاد جلو، وگرنه میرم، واسه همیشه!!"

 

پسر، مشتای از نگرانی گره شدشو کرده توی جیب کتش، نگاه مضطربی به دختر میندازه، و در دلش میگه: "یعنی نامه  های منو خونده؟! تا حالا 20 تا نامه فرستادم واسش، نمیدونم اصلا چی تو ذهنش میگذره، جوابی نداده بهم. الان یعنی برم جلو بهم اجازه میده باهاش صحبت کنم؟!"

 

دختر با خودش میگه: "20 بار بهم نامه داده، یک بارم نیومده جلو حرفشو بگه!!!پسر انقدر ترسو؟!!!"

 

پسر با خودش میگه: "چقدر ازش خواستم یه نشونه ای نشونم بده، هیچی نشونم نداده! اصلا نگامم نمیکنه وقتی از کنارم عبور میکنه. چقدر بی رحمه این دختر!!"

 

دختر: "اگه علاقه ای داشت، تا حالا اومده بود جلو. منو باش از چه ترسویی خوشم اومده!!!"

 

پسر: "اگه منو میخواست، تا حالا حداقل باهام سلام کرده بود. منو باش عاشق چه دختر بی رحمی شدم!!!"

 

پسر سرشو انداخت پایین و پیشونیشو مالید، که عرقای روشو خشک کنه، و سر جاش چرخید. دختر که این صحنه رو دید، با خودش گفت: "داره میره، داره میره!!! ترسو" و اونم سر جاش چرخید و پشتشو به پسر کرد. پسر که عرقاشو خشک کرده بود، برگشت بسمت دختر، و اونو نگاه کرد: "خدای من، داره میره!! یعنی اصلا احساسی نداره نسبت به من؟!" دختر بر نگشت، با خودش فکر کرد: "فرصتشو داشتی، اما از دست دادی" اما هنوز ایستاده بود و منتظر تا پسر حرکتی کنه.

پسر سرشو انداخت پایین: "پس هیچ احساسی نداره!!" دختر یک لحظه چرخید و اون حالت رو دید از پسر: "پس پشیمون شده" و رفت.

پسر با خودش گفت: "من باید برم و حرفمو بگم، من باید بگم" و سرشو آورد بالا و در همون حالت شروع به حرکت کرد. اما دختر دیگه اونجا نبود! "رفت!!، واقعا رفت! پس واقعا احساسی نداشته!!" و برگشت و از مسیر دیگه ی پارک از پارک خارج شد.

 

 هان

تو رفتی و بدان

که مرا سوخته ای در پسِ آوارِ زمان می دیدی

من تو را بافته ای از سَرِ خشم و بسی از خواستنِ خود دیدم

و به غفلت دیدیم

چه بد اندیشیدیم

که اگر سوخته بود این تنِ من

همه از آتشِ عشقت بود و

اگر از خشم تو رَه پیمودی

ز سُکونِ منِ آشفته و زان گفته ی در دل بودَت.

 

کاش تا دل

نمی ترسید و

نمی لرزید...

 

از: احمدرضا زارعی

گفتگوی دو دوست

اولی: میخوام کلا بی خیال قضیه شم!


دومی: چی؟! چرا آخه؟! خوب یه خورده کمتر، مراعات کن تا مشکلی پیش نیاد!!!


اولی: اینجوری بهتره


دومی: یعنی چی؟!


اولی: بزار با یه مثال روشنت کنم. ببین، من سرم از اول درد نمیکرد. یهو زد به سرم که دستمال ببندم بهش! دستمالو که خواستم ببندم، گفتم حالا که دارم میبندم، خوب محکمش کنم!! اونقدر محکم کردم گرهشو که از خیلی کسای دیگه ای که چندین سال کارشون دستمال بستن به سرشون بود محکم تر شد!! آقا سرتو درد نیارم، حاصل کار این شد که حالا سر درد گرفتم، و میدونم که اگه این دستماله نباشه سردرد هم میره پی کارش. حالا دوتا راه حل دارم، یکی اینکه گره دستماله رو یخورده شُلِش کنم. دومیشم اینه که کلاً دستمال رو بکنم بندازم دور و بیخیال قضیه شم. حالا عقل سلیمِ تو کدومو انتخاب میکنه؟!


دومی: خوب، پس من چی؟!!! اونهمه خوشی داشتیم باهم، همش یعنی پرید؟!


اولی: گاهی اوقات خوبه که آدما دیگران رو بخاطر خود طرف مقابل و خوبی طرف مقابل بخوان، تا فقط خوشی خودشون!!! نظرت چیه؟


نفر دوم سکوتی کرد و سرشو انداخت پایین. بعد آروم سرشو آورد بالا و زمزمه کرد: معذرت میخوام، حرفت درسته. موفق باشی دوست من...


از: احمدرضا زارعی

پازل زندگی

پازل زندگی

 

خداوند در ابتدای خلقت انسان ها، و در ورود هر انسان به این دنیا، پازلی مربع شکل، با قطعاتی مربع شکل را پیش روی ما قرار داد، و نامش را "زندگی" گذاشت! و فرمود: بسازید زندگی خود را بر پایه ی این قطعات، هر آنگونه که می خواهید. و باز فرمود: در تغییر شکل قطعاتش مختارید!!

انسان که تازه واردِ دنیای کنونی بود، معنای سخن خداوند را نفهمید، و سرگرم پازل شد. به هر شیوه ای، و با چرخش هر قطعه به سمتی، شکلی را برای زندگی خود ساخت. هر کسی با بازیِ با پازل، زندگی ساخته شده ی به دست خود را نظاره گر بود. گروهی از شکلِ خود راضی و خشنود بودند، و گروهی ناراحت، و گه گاهی میدیدی در گوشه کناری که کسی با خشم تمام پازل نیمه کاره ی خود را در هم می ریزد، و قطعاتش را به گوشه ای می پراکند، و یا کسی اشک ریزان به شکلِ در هم ریزِ پازل خود می نگرد و دست از تلاش برداشته و تسلیمِ پیچش زندگی خود گشته.

تا اینکه کسانی در بین انسان ها پدیدار شدند، کسانی که معنای سخن خدا را می دانستند، و می خواستند که بهترینِ هر امری باشند، و جویندگان راه شادی و فیروزی را به وصالشان نزدیک کنند. تنها با تامل در هر قطعه، پی بردند که می توان اضلاع را کم و زیاد کرد! و نیز هر قطعه را بزرگ و کوچک!! و گفتند: "اگر با هر قطعه که تنها 4 حالت را برای شما می ساخت نتوانستید که فیروز گردید، حال می توانید قطعاتی داشته باشید که بیش از 4 ضلع دارند! که به بیش از 4 جهت می چرخند و بیش از 4 شکل را خواهند ساخت. به هر اندازه تغییر می کنند، وسیعتر و بزرگتر و زیباترشان سازید هر قطعه را، و کنار هم گذاریدشان، تاکه زندگیتان کامل گردد!!"

این بار، کسانی که به راهنماییِ این انسان های تازه وارد گوش فرا دادند، فیروز گشتند و شادمان، که زندگی خود را به همان سان که خواستند، داشتند. و کسانی که  بدنبال درک معنای سخن نبودند، در خشم خود گرفتار بودند، یا به سرنوشت خود گریان.

باشد که ما از متفکران باشیم، و در مواقع لزوم و اضطرار، راه تغییر شکل سد ها و مشکلات زندگی خود را به آزادی ها و امید بیابیم، و شادمان گردیم از هر آنچه که این تغییر در زندگی نسیبمان می کند. آمین...

 

از: احمدرضا زارعی

آن زن

بازجو مارتین صورتش رو به سمت متهم چرخوند و گفت: "ببینین خانم هریس، غیر از شما هیچکی دیگه اصلا توی ساختمون نبوده. شما ادعا میکنین که در طبقه ی همکف بودین و هیچ صدایی نشنیدین و این غیر ممکنه، چو مقتول با 12 ضربه ی چاقو و بعد از درگیری در طبقه ی اول کشته شده! ساختمون 2 طبقه بیشتر نداره، یادت رفته! پس نتیجه میشه گرفت که یا داری دروغ میگی و همه چی رو شنیدی و داری با قاتل همکاری میکنی، یا خودت مقتول رو به قتل رسوندی!!"

متهم، که یک دختر 25 سالست، بسختی سرشو آورد بالا و با حالتی کاملا درمانده و گریان گفت: "بخدا من هیچی نشنیدم. بخدا دارم راستشو میگم.... من.... من.... هیچی نشنیدم....من... هیچ کار خلافی نکردم...." و باز صورتشو با دستای دستبند زدش پوشوند و زد زیر گریه.

بازجو که دیگه کلافه شده بود، یه نگاهی به آینه ی توی اتاق انداخت، در حالی که میدونست پشت اون آینه قاضی مک هنگل و زن مقتول در حال نظاره هستن. سرشو به علامت سوال تکون داد که یعنی: "چکار باید انجام بدم؟!" حدود 2 ساعت از بازجویی خانم هریس میگذشت و هیچ نتیجه ای بدست نیومده بود از بازجوییش. هیچ مدرکی هم نتونسته بودن با کمکش از اتفاقی که در شب 12 اوت افتاده بود بدست بیارن.

قاضی مک هنگل با دیدن این علامت ماتین چونشو خاروند و نیم نگاهی به خانم جفرسون، همسر مقتول آبراهام جفرسون انداخت. خانم جفرسون با حالتی گیج و درمانده داشت از توی شیشه خانم هریس رو نگاه میکرد. یه دفه رو کرد بسمت قاضی مک هنگل و با بغض گفت: "جناب قاضی، بنظر شما خانم هریس واقعا توی قتل همسر من گناهکاره؟" قاضی مک هنگل گفت: "این اظهار بی خبری و بی گناهیش تظاهره !  باید حتما حداقل صدای افتادن اونهمه مجسمه از بالای شومینه به روی میز شیشه ای که باعث شکستن میز شده رو شنیده باشه!" خانم جفرسون با درماندگی تمام و اشک ریزان ادامه داد: "آقای قاضی، بیش از 2 ماهه از مرگ همسرم میگذره، اما هنوز هیچ سرنخی از قاتل پیدا نشده.... همسرم.... همسر عزیزم..." و میزنه زیر گریه.

قاضی مک هنگل در حالی که سعی در آرام کردن خانم جفرسون داشت، گفت: "نگران نباشین خانم جفرسون، مطمئن باشین که قاتل خود این خانومه، و هیچ راهی واسه فرار از مجازات نداره!" بعد سرشو آورد پایین و توی میکروفونی که روی میز گذاشته شده بود زمزمه کرد: "به بازجوییت ادامه بده!" از اونطرف شیشه بازجو مارتین سری تکون داد و رفت روی صندلی جلو خانم هریس نشست.

قاضی مک هنگل روبه خانم جفرسون گفت: "خانم جفرسون، لطفا شما تشریف ببرین خونه و استراحت کنین. و مطمئن باشین به هر شیوه ای که شده امشب از این قاتل بی رحم اعتراف میگیریم. اصلا نگران نباشین."

خانم جفرسون سری تکون داد و آرام آرام از اتاق خارج شد. از راهرو اداره ی پلیس اشک ریزان بسمت در خروجی رفت. از ساختمون خارج شد و از پلکان پهن و عرض جلوی ساختمون پایین اومد. همینطور که داشت توی پیاده رو قدم میزد دستش رو برد توی کیف دستیش و سوئیچ ماشین آقای جفرسون، شوهر مقتولش رو، از کیف آورد بیرون و سوار ماشین شد.

وقتی که توی ماشین نشست، آینه ی جلو رو چرخوند که بتونه صورت خودش رو توش ببینه. دید که بسیار افسرده و شکسته بنظر میاد و اشک کل صورتش رو پوشونده. یه دستمال از توی کیفش در آورد و شروع کرد به پاک کردن صورتش. وقتی که دستمال رفت کنار، میشد برق شادی رو توی چشماش دید! "ای دختره ی هرزه، با همسر من عشق بازی میکنی؟!! خوب نقشه ای واسه جفتتون کشیدم. چنان با ریختن خواب آور توی پیتزایی که سفارش داده بودی گیجت کردم که هیچی نشنوی تا خود صبح!! یه قرار ملاقات و هماهنگی با اسمیت انجام دادم که یعنی اون شب رو توی شرکت میمونم، که به حضور من توی شرکت شهادت داد. بعدش برگشتم و با کارد حساب اون خائن رو رسیدم!! تا 5 تا ضربه ی اول باور نمیکرد که منم که دارم چاقو میزنم بهش!!! بعدشم خونه رو بهم ریختم و برگشتم شرکت. حالا تا میتونی اشک بریز و التماس کن، کسی نیست به دادت برسه!!!!"


از: احمدرضا زارعی

داستان ماه

شب اولِ ماه، ماه رو به خورشید: بر من بتاب ای خورشید تابان، که بی تو هیچم و تاریک و بی نور.

شب دومِ ماه: آه که چه بخشنده ای ای خورشید، بتاب که نورت امید من است و جان می گیرم از آن.

شب سوم ماه: گرمای تو گرمای دل من است، مگیرش از من که سردی وجودم را گرم می کنی ای تو خورشید.

شب هفتمِ ماه: پرنورترم کن، پر کن مرا ز الطاف خود.
...

شب دهم ماه: ببینید که چه زیبا گشته ام، ببینید مرا که چه نورم در شب جلوه می دهد.

شب یازدهم ماه: تابان تر از دیروز، زیبا تر از هر روز منم.

شب دوازدهم ماه: وجود من تنها نورانی در شب است، تنها منم که در شب می تابم.

شب سیزدهم ماه: هستم و هست از نور من همه چیز، کسی را یارای من نیست در تاریکی شب!

شب چهاردهم ماه: واحد و عالی، درخشنده و نورانی، بهترینِ مکان در حال منم! تنها من، و دیگر هیچ کس دیگری نیست که یارای من باشد! به هر آنکس که بخواهم خواهم تابید، و به هر آنکس که نخواهم نه! هر آنچه را که بخواهم با نور خود می بینم، و از آن من خواهد شد با قدرتِ نورانی خودم!!

شب پانزدهم ماه: زیبایم من، هر آنقدر که پیش می روم زیباتر هم خواهم شد!

...
شب بیستم ماه: هنوز هم می تابم، هنوز هم من هستم که در شب می تابم و کسی را یارای من نیست!
...

شب بیست و ششم ماه: من هنوز هم هستم!

شب بیست و هفتم ماه: سرما را در درون خود حس می کنم! نه، بر من چیره مشو، گرمای من بر تو چیره خواهد شد!

...

شب بیست و نهم ماه: آه، توانی در من نمانده است، نوری از من تابیدن نمی تواند! کجاست آن منبع نورانیِ امید من، کجاست آن خورشید!

شب سی ام ماه: کجاست خورشید؟! کجاست او؟ بیا که در این گوشه بی نور گشته جانم.

شب اولِ ماه، ماه رو به خورشید: بر من بتاب ای خورشید تابان، که بی تو هیچم و تاریک و بی نور!


از: احمدرضا زارعی

آتش...

نفسی عمیق کشید، چشماشو باز کرد و دوباره ابرا رو تماشا کرد. سرشو آورد پایین. باد ملایمی میوزید، اوایل بهار بود و واقعا هوای دلنشینی بود.

نگاهی به جمعیت روبروش انداخت. همه خیره شده بودن بهش و هیچکس حتی یه لبخند کوچیک هم روی لبش نبود!

از اونور یکی داد زد: آماده!! به جای خود!!! ردیفی که جلوش ایستاده بودن یهو تکونی خوردن و صاف و صوف ایستادن. صورتشو چرخوند و به سمتی که صدا اومده بود نگاهی انداخت. یه کلاه سرش بود، شدیدا اخم کرده بود. چند ثانیه نگاش کرد، اصلا صورتشو بر نگردوند!

 

برگشت و به ردیف جلوش خیره شد. صدا دوباره فریاد زنان گفت: هدف گیری کنید!! 5 نفری که روبروش ایستاده بودن یهو اسلحه هاشون رو آوردن بالا و بطرفش نشونه رفتن.

شروع کرد یکی یکی صورتاشونو ورانداز کردن. نفر اولی بنظر مطمئن می اومد، اونم سعی میکرد نگاه خشمناک رئیسشو تقلید کنه، ولی خوب، موفقیتی حاصل نشده بود! چون دستاش میلرزید!!

نفر دوم اصلا توی چشماش نگاه نمیکرد. هدفشو بجای سر، روی سینه متمرکز کرده بود تا اصلا نبینه که چه خبری توی چشماش میتونه واسش باشه!! نفر سوم و چهارم عین هم بودن! با خودش یه لحظه فکر کرد: نکنه اینا داداشن!! شایدم دو قلو باشن...! یه لبخندی زد به شباهتشون و رفت نفر پنجم رو ببینه.

داشت لبخند میزد! مثل اینکه راضی بود از این اتفاق!! در جواب لبخند نفر پنجم، خندید، که باعث شد خندش خشک شه و اونم هدفش رو از سر به سینه تغییر داد.

 

یه لحظه با خودش فکر کرد: اون بیرون چه خبری میتونه باشه؟ خیلی وقته که بیخبر بود از همه جا. با خودش گفت: یعنی کسی هست که رسیده باشه به اون مقصدی که حرکتش رو شروع کرده بود!

یه نفس عمیق کشید. دوباره به آسمون خیره شد، و چشماشو بست.

 

صدایی شنید که فریاد زد: آتش...!

من ندانم چه دمی با دگران است، ولیک

نگرانم که دمی یار نباشد نزدیک


از: احمدرضا زارعی