چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...
چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

در این دنیا، صفت هاییست مذموم

در این دنیا، صفت هاییست مذموم

که انسان در کَفِ آن است چون موم

تکبُّر؛ با حسادت؛ هم تمسخر

گناهانی که ما را کرد مسموم


تنی سالم؛ کجا قدری که دانیم؟

کتابِ حق؛ کجا درسی که خوانیم؟

چه سرگردان و گُنگیم از معانی

که دور از این مصیبت ها بمانیم


به یاد آور همان روزی که آورد

گلی بد بو؛ سیاه و زشت، از گَرد

به پا کرد و تراشید و نفس داد

تَنِ زن را که بود از سینه ی مَرد


شباهَت های بسیار است؛ بنشین

بدان شرحِ وجودت را، شِنُو؛ بین

که اول خاک، بعدَن خونِ سرخی

کفن پیچی در آخر! باز، تدفین!


به یاد آور صفت های خودت را

غرورِ پوچ و بی معنایِ بی جا

که شیطان را سرازیرِ زمین کرد

و همراهَش تو افتادی از اعلا



اگر دانی، سخن هاییست بسیار
ولی افسوس! گوش و دل به در، بار
نمیبینیم و کتمان می کنیمَش
خداوندا! تو باشی گَر نگهدار...

از: احمدرضا زارعی


شعرِ تَرِ پر معنیِ ما در جهان شدی

پاتک زدی به دفتر من، مهربان شدی" *

ناگاه شوقِ فصلِ بهار از خزان شدی

دیروز رفتنت چه بلاها به سر نداد

امروز آمدی و برون از نهان شدی

سرمایِ ارتباطِ من و جمعِ زندگی

آغوشِ گرمِ دردِ دلِ این زمان شدی

دردم چه غصه ها که بر این صورتم بریخت

شکرا که بر لَبِ جانم کمی امان شدی

خشک است هر چه بر سرِ کاغذ نوشته ام

شعرِ تَرِ پر معنیِ ما در جهان شدی


از: احمدرضا زارعی

* مطلع از محسن انشایی

خود خواهِ حالِ من به دو دستت نمی رسد

نازل شده ام، آیه آیه، از صدای تو
آرام تر شده نفسم در هوای تو
در کوله بار، خوابِ زلالی به من ببخش
رویای شب پریده در این های هایِ تو
جانا نگاه کن به دلِ روزگار و من
معنای عشق گر که شود آن ندای تو
روزی به غسل می کشم این آبِ بی فروغ
با بوی بودنت؛ به امید وفای تو
خود خواهِ حالِ من به دو دستت نمی رسد
صاحب نظر تویی و رضا شد رضای تو


از: احمدرضا زارعی

هیهات! بر ابرو که خمی داشته باشی

"وقتی که هوای قلمی داشته باشی" *

بایست که ثابت قدمی داشته باشی

شادی نرود راه؛ به پایَش نرسی، لیک

باید که در این راه غمی داشته باشی

آرامش چشمانِ تو در عشق، حرام است!

هیهات! بر ابرو که خمی داشته باشی

شیرین نشود دردِ جنون؛ جز که در آغوش

با بازدمَش شوقِ دمی داشته باشی

ناکام نیایی تو از این راه؛ اگر چشم

بر جوهرِ امید، کمی داشته باشی


از: احمدرضا زارعی


* مصرع مطلع از استاد جابر ترمک

درونِ آینه پیریست درویش

درونِ آینه پیریست درویش

که بر من خواند لفظی دور اندیش

"به سی نزدیکی" و اندوه برخاست

که نیمی رفته و نیمی دگر پیش

نفس تنگ است و دل تنگ از جدایی

دلی شد پاره پاره؛ تکّه و ریش

کمالِ ماست در دستانِ محبوب

بجز او کیست تا معنا دهد بیش؟

نگاهی کن درون چشم هایم

که خوانی نامِ خود را؛ جَستم از خویش


از: احمدرضا زارعی

بباران بارشِ لطفِ خدایی

بلاخره تمام شد. 


خود را خلاص کردم. گفتم خودم؟! نه؛ او دست یاری فرستاد و خلاصم کرد...


دو بالی باز؛ پرواز و؛ رهایی

ز خود بینی، پریدیم و؛ جدایی

میان چشم و دل فرسنگها بود

نویدِ عشق سویَم گفت: آیی

چو دل در رنگِ تو، رنگین کمان شد

قلم هم روح شد، از ماسوایی

چه زیبا راه را بر ما نمودی

که دل معنی گرفت از آشنایی

همه تاریک و باریک است امید

که چرخیدیم؛ رو در روی مایی

بگو تا آخَرِ ما همرهی هست

بباران بارشِ لطفِ خدایی


از: احمدرضا زارعی

"خدا بزرگه"

"خدا بزرگه"


این جمله ی کوتاه رو تا حالا خیلی توی زندگیم گفتم، خیلی. معمولا وقتی دچار مشکل می شدم، میگفتم.


امروز بیت 130 ام رو نوشتم، از نیَّتی که در دل داشتم. وقتی که نوشتن آخرین مصرع تمام شد، یه لحظه برگشتم و به ده صفحه ای که شده بود نگاهی انداختم، و ناخودآگاه گفتم: "خدا بزرگه"، چون واقعا بزرگه. من کجا و نوشتن مثنوی کجا، اونم چندصد بیتی، اونم از مقدس ترین کتاب بشریت...


همونطور که خودش گفته: خداوند حکیم و مهربان است. به هرآنکس که بخواهد می بخشد، روزی هر کسی را که بخواهد تنگ و فراخ می سازد.


مهم اینه که تا زمانی که سر پا هستیم، صداش بزنیم، نه موقع ناتوانی...


نگاهی رفت از چشمان، به برقِ آسمانِ تو

اگر کردیم، بالا می رود سر، در جهانِ تو

خداوندا! تو والایی؛ نوازش کن تَنِ ما را

شروعی بود؛ تا پایان رسان این داستانِ تو


از: احمدرضا زارعی

شیرین...

روزی بود.


عجب از تو!

که هر چه می اندیشم

خاطره ی سالی در برابر دیدگانم،

   می گذرد...


نیست،

شیرین تر از تو...


چشم در چشمِ من انداخت و جان بیرون شد

شوقِ وصلِ تو به هر دیده ی دل، جیحون شد

کاش هر روز، لبَت بود و، کناری، به کنار

طعمِ لبخند و، تن آزاد ز پیرامون شد

گفت تا: هر چه ز باغِ تَنِ گُل خواهی، چین

نیست شد رفته و آینده و، جان اکنون شد

نقشِ بر خاک، به نامِ توی لیلا رقصید

فارغ از بود، به نابود، دلی مجنون شد

هر گدایی که به خالِ دلِ تو، رنگی دید

گنجِ بیدارِ تو را یافت و چون قارون شد


از: احمدرضا زارعی

قلم، بشکن! ندارد جمله ها سود

قلم، بشکن! ندارد جمله ای سود

خداوندا! چه بود این درد بنمود؟!

مسلمانی کجا؟! بستند بر ما

دروغی سخت و لفظی دود آلود

تو خود شاهد به پیدا و نهانی

چه هست و؛ باید و؛ هر قصه ای بود

به دنبالِ تو شیطان در کمین است

هر آنکس خامِ او شد هست مردود

خدایا! اشکِ چشمی هست جاری

که جانم شُد به دردی سخت، نابود

درودی بود؛ افسوس از سخن چین

به غم آلوده شد؛ بدرود، بدرود!


از: احمدرضا زارعی

"هستم نگارین یار، دُورَت در مَدارَم"

سرگشته در دنیایِ گیسویِ نگارم

بر مهرِ چشمانَش بسی امیدوارم

هرچند دل شعری ز غم در خود سراید

باز از طلوعِ مهر در شب بی قرارم

بر نِی چو چوپان می نوازی صوتِ امید

"هستم نگارین یار، دُورَت در مَدارَم"

در زیرِ شاخ و برگِ سرسبزِ نوازِش

تن را رها از هرچه ماتم می سپارم

نازی ز دستانِ تو بر این جانم آمد

جانا تویی یکتای من، هم کردگارم


از: احمدرضا زارعی