چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...
چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

عجبا...

عجبا تبسمی شد همه شوقِ لب گشودن

ز ازل بهار بودی و به دل غمِ تو بودن

که جوار می کشیدیم و به دست و پایت این دل

همه جان به لب که آریم و لبی به جان نمودن


از: احمدرضا زارعی

2222

با سلام خدمت همه ی دوستان عزیز تر از جانم، که قدم رنجه کردن و تا امروز و این لحظه به وبلاگ من سر زدن. زنده باشین و پایدار همیشه و هر جایی که هستین.

امروز که اومدم به وبلاگ سری بزنم، دیدم تعداد مراجعاتش شده 2222تا! به افتخار قدوم مبارکتون خواستم از این طریق از شما دوستان و همراهان همیشگی تشکر کنم.

سرفراز باشین انشالا همیشه.


کوچیک شما، احمدرضا

زندگی

زندگی لبخندیست

کز گذر خاطره بر لب آید

نیز اشکیست که چشم

در نگاهی به ره رفته روان می سازد

بارالها تو توانم ده تا

همه خندان بروند از لحظات

گر سلامی شد و گر شد به سلام

لحظه جاوید، بماند دفعات

 

از: احمدرضا زارعی

باشد...

می‏ تپید دل که یار کنار باشد و حالی بس ماندگار در انتظار

دریغا که سرابی بود پایدار

به صحرایی که انتهاییش نبود در کار.

در دل نحیب میزد اندیشه که: کاش دل به هیچ نمی بست دل

کاش در طلبِ مطلوب نمی گشت روان زلال آبی کز اعتماد می جوشید

که معشوق بس بود ازاین دل غافل.

 

باشد تا که اندیشه به شیرینیِ هر چشمی نرود

و به تندی هر "با تو هستم" نیست نگردد...

 

از: احمدرضا زارعی

نگاهم کن...

دنبال میکرد نگاهی را که به هر کجا می بود
جز چشمان در انتظار او
می شنید نام را که در پی نامی از دهان یار روان می گشت
که بود از همه در آن
جز نامی از او

چشمی در انتظار به دیدار یار دل خوش داشت و آهی سر بداد که
کاش می شد غرقینه ی امواج نگاهت بود دل
کاش می شد در تپش تند سینه هیچ نشنید
و هیچ ندید
جز تو

ای معشوق
نگاهم کن...

از: احمدرضا زارعی

تناقض!

یادم میاد، یه روز وقتی داشتم بر میگشتم به خونه، یدفه آسمون شروع کرد به بارش. به شدت می بارید و رعد و برق میزد. صدای رعد بگوش نمیرسید، اما تصویر درخشانی داشت، و آسمانِ غروب رو روشن میکرد.

من شاد بودم از بارش باران، اول رفتم زیر یه سایه بون که خیس نشم. بعد با خودم گفتم: این اولین بارش پاییزه، ازش لذت ببر! راه افتادم توی بارون بسمت خونه. شاد بودم و داشتم لذت میبردم از بارون.

با خودم میگفتم: خدای را شکر که بارش نعماتش بر من میبارد، و لذت بوی خوش قطرات امید را در دلم زنده میکند. باشد که خیس گردم از سیل خروشان درخشندگی الطافش.

بعد به آسمان نگاه کردم. رعد و برق شدیدی روشن کرد زمینو زمانو! ترسیدم. با خود گفتم: آسمان خشمناک است! و از شدت خشم توان کنترلش نیست، چهره اش بس سوزان و خروشان و غضب آلود است، و با سیلی خروشان خواهد همه را به خشم خود متصل گردانده و در آن فرو برد!

عجیب بود! چشمم به مطلب مهمی باز شد. که انسان در هر چیزی اگه بخواد براحتی میتونه تناقض ببینه! براحتی میتونه یک مسئله ی زیبا رو زشت و زمخت جلوه بده.

با خودم گفتم، دیگه چه تفسیری میشه از آسمان داشت. دوباره به ابرها نگاه کردم: آسمان غمگین است، توان کنترل بار غم خود را از دست داده، و میبارد، شاید که کسی شنوای حال او باشد، و دردی از غمش بگشاید!

حیرت کردم! خدای من! دیدم که به هر چشمی که بنگری، به همان چشم میبینی!

آرزویی کردم: خدایا، چشمی به من ده، که بیبینم هر چه در هرچه نهفتی را به بهترین شکلی که آفریده ای. نیرویی به من ده، که هرچه زشتیست به زیبایی ات تبدیل گردانم، و هرآنکس را که با من بود از زیباییش سیراب گردانم...آمین


از: احمدرضا زارعی

ای نازنین نگار...

ناخواسته
برداشتم قلم را و نامی بر کاغذ آمد
گشودم چشمان خود را و درخشانِ تو بود
نامی که بر سپید صفحه ی زیباییِ دنیا میبالید بودنش را.

آه از این دل، که بی تو هیچ نمی بیند
آه که فراوان در اندیشه در جریانی و
جز تو بر دل نمی نشیند.

آبی باش ناخواسته بر آتش عطش وجودم
ای نازنین نگار...

گشودیم این دو چشم و روز آمد
نسیمی از دم نوروز آمد
نوای یار را همراه آورد
بر این بیمار دل هم آه آورد
تو گر خُسپی در آغوشم پریوش
بسی بوسم تو را، نوشم پریوش
خدا را تا که با ما مهربان بود
دمی یار و دمی نامش روان بود
بگو کو مهر خود افزون نماید
که آرام این دلِ پر خون نماید
گشاید بند و آرامَش کند اوی
دل ما را و در کامَش کند اوی
گر عمری می نباشد تا به فردای
بسی خواهیم تا باشی و گِردآی
چه سوزان است هُرم داغت ای یار
تو را خواندیم و خواهان است و در کار

از: احمدرضا زارعی

حال زار ما...

نیست حرفی تا که گوید شرح حال زار ما

جملگی بی رنگ و آب است این دل و بازار ما

بی تو ای زیبای عالم، ای نگین آدمی

نیست گردیدست جان و تن، تویی گلزار ما


از: احمدرضا زارعی

حق باشد پناهت...

دلی دارم دوایش یک نگاهت

دو پایی تا سپارم ره به راهت

بجز دوریت ای گل در دو دیده

نباشد اشک، حق باشد پناهت


از: احمدرضا زارعی