از: احمدرضا زارعی
نفسی عمیق کشید، چشماشو باز کرد و دوباره ابرا رو تماشا کرد. سرشو آورد پایین. باد ملایمی میوزید، اوایل بهار بود و واقعا هوای دلنشینی بود.
نگاهی به جمعیت روبروش انداخت. همه خیره شده بودن بهش و هیچکس حتی یه لبخند کوچیک هم روی لبش نبود!
از اونور یکی داد زد: آماده!! به جای خود!!! ردیفی که جلوش ایستاده بودن یهو تکونی خوردن و صاف و صوف ایستادن. صورتشو چرخوند و به سمتی که صدا اومده بود نگاهی انداخت. یه کلاه سرش بود، شدیدا اخم کرده بود. چند ثانیه نگاش کرد، اصلا صورتشو بر نگردوند!
برگشت و به ردیف جلوش خیره شد. صدا دوباره فریاد زنان گفت: هدف گیری کنید!! 5 نفری که روبروش ایستاده بودن یهو اسلحه هاشون رو آوردن بالا و بطرفش نشونه رفتن.
شروع کرد یکی یکی صورتاشونو ورانداز کردن. نفر اولی بنظر مطمئن می اومد، اونم سعی میکرد نگاه خشمناک رئیسشو تقلید کنه، ولی خوب، موفقیتی حاصل نشده بود! چون دستاش میلرزید!!
نفر دوم اصلا توی چشماش نگاه نمیکرد. هدفشو بجای سر، روی سینه متمرکز کرده بود تا اصلا نبینه که چه خبری توی چشماش میتونه واسش باشه!! نفر سوم و چهارم عین هم بودن! با خودش یه لحظه فکر کرد: نکنه اینا داداشن!! شایدم دو قلو باشن...! یه لبخندی زد به شباهتشون و رفت نفر پنجم رو ببینه.
داشت لبخند میزد! مثل اینکه راضی بود از این اتفاق!! در جواب لبخند نفر پنجم، خندید، که باعث شد خندش خشک شه و اونم هدفش رو از سر به سینه تغییر داد.
یه لحظه با خودش فکر کرد: اون بیرون چه خبری میتونه باشه؟ خیلی وقته که بیخبر بود از همه جا. با خودش گفت: یعنی کسی هست که رسیده باشه به اون مقصدی که حرکتش رو شروع کرده بود!
یه نفس عمیق کشید. دوباره به آسمون خیره شد، و چشماشو بست.
صدایی شنید که فریاد زد: آتش...!
چه زلال گشت و این تن، ز دلی چو سنگِ خارا
تو که باد صبحگاهی، بوز ای حبیب و درکِش
ز کَرَم تو جانِ عاشق، که تویی تو نوبهارا
همه روز نیست ما را بجز از تو شور و حالی
تو مرا نوید میزن به وصال، کردگارا
به زبانِ من اَر از درد بسی سخن روان شد
ز غمِ تو بود و باشد که چنین شدست یارا
تو مرا طبیب باشی و مرا نصیب می شو
چه ترنّمیست باغِ تنت ای تو گلعزارا
اگر آن دو لب گشایی و دمی ز عشق گویی
همه سر به پا شَوَم بوسه و بوسم این صفا را
چه گذشت بر من این سال و چه خواهدم که آید
تو بدان که نامت از دل به دل است ماندگارا
شعر از: احمدرضا زارعی
دلا بگذر ز شیدایی، که رسوایی، نماندستت
نصیبی، همدمی، یاری، گنه کاری، شد از دستت
از: احمدرضا زارعی
آن دو نور چشم زیبایش تباهم میکند
حسرت یک بوسه زان خونین لبانش آنچنان
کرده ام سرگشته، سوز از دل چو آهم میکند
از: احمدرضا زارعی
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو بیا، تو جانِ جانان، بگشا ز رخ نقابی
که ز نور روی ماهت، بشود جهان گلستان
بشود سرای جانم، همه شور و سور و بستان
صنما ز چشم مستت چه گلایه ها که کردم
چه فغان ز دل، چه آهی، ز کنایه ها که کردم
ز دو ابروی کمانت، ز دو گیسوی کمندت
ز دو گلگون، دو رخ و زین دو لبِ لعلِ لوندت
بنما تو مهری از دل، بگشا ز وصل مُشکل
که به روز و شب وصال است، تمنا، ز تو ای دل
شعر از: احمدرضا زارعی
الا یا ایها الحافظ، ز اشعارت چه حاصل شد
که آن کاسا و ناولها، طنین انداز محفل شد
دَوَم در کوی گفتارت، شوم در مدح پندارت
سپارم دل به تکرارت، بگو کان مرهم دل شد
شباهنگام، هنگام پریشانی، تو میدانی
قلم در دست، دست از سّر گفتار تو سائل شد
در این صحرای غربت بود اشکی بر تنم جاری
که شکرت باد افزون تر، که غربت با تو باطل شد
چراها را چنین کن چند، تا چند است این غمبار
بباران قطره ی عشقی کزو امید حاصل شد
خزان در طیف الفاظت شده گلزار ای حافظ
سراپا گم شده احمد، که گلزارت برش هِل شد
شعر از: احمدرضا زارعی
خدمت تمام بازدید کنندگان این وبلاگ سلام عرض میکنم، خوش آمدید عزیزان. بعد از مدتها نوشتن و زندانی کردن حرفام لای کاغذها و توی نوشته های مختلفِ سایتها، تصمیم گرفتم که مطالبم رو بزارم روی یه وبلاگ. توی این نوشته ها شعر، نثر، داستان کوتاه و دست نوشته های مختلفی رو خواهید دید.
امیدوارم که بتونم حداقل لبخندی به لبان دوستان عزیزی که وبلاگم رو میبینن، و یا رهگذرانی که لحظه ای قدم روی چشمان من میگذارن بزارم. از نظرات خودتون منو بی دریغ نگذارین دوستان.
شاد باشین همه و پایدار