چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...
چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

به کوی میکده بر سر، تو را به رقص و سرود

به کوی میکده بر سر، تو را به رقص و سرود
به دل، سلام و سلامَت، چه خوانده ام، به سجود

سجودِ گریه ی عاشق، به رونَقِ سحر است

عجب! ز ناله ی معشوق و شَرمِ آن معبود

تَرَنُّمِ نَفَسَت در دلم که بر پا شد

ز پا فُتاده ام از چهره ای که رُخ بنمود

چه در گناه و ثوابَم، لبِ تو می خندد

شَرابِ شُکرِ تو شیرین، منم خراب و کبود

نگاهِ من به لبانَت، که آتش است و؛ من از

سرابِ تشنه ترین های کوی آن مسجود

شِمُرده ام به سه ذکر از کمالِ کامِلِ دوست

نگاهبانِ دلم باشد از خزانه ی جود


از: احمدرضا زارعی

جانی ز وجودِ خود جدا می خواهم

"من بیشتر از خودت تو را می خواهم" *

"من" خامُش و، "تو" به وصل و، "ما" می خواهم

نایِ سخنَم نیست در این شهرِ سکوت

در باغِ سخن، بَرِ صفا می خواهم

صد واژه ی عشق و عاشقی در دل را

از سینه پریدن و رها می خواهم

این سینه به تنگ آمد و هَس هَس به نفس

از دستِ عنایَتَش هوا می خواهم

معشوق اگر که جان طلب خواست، چه باک؟

جانی ز وجودِ خود جدا می خواهم

 

از: احمدرضا زارعی

 

* مصرع از علیرضا جهانگیری نوین

بغض

بغض است و گلو، که خسته از بار گریست
چشمی که ز درد و ناله ی یار گریست
با شانه اش آرام، چنین گفتم: "عشق
دیدی که چگونه عاشقت زار گریست؟"

از: احمدرضا زارعی

غمگین شده بودم، که غم از نیمه به در شد

غمگین شده بودم، که غم از نیمه به در شد
این خُشکِ من از بی هنری، رو به ثـمـر شـد
خطّی ز رُخِ یار، در این دفترِ امروز
چشمِ تو نشان داد و دلِ شعر چه تر شد
شوقی به تلاطم، خمی از نَقشِ تو می زد
از صحنه ی دیروز به هر روزِ دگر شد
هر سو شِنَوَم نامِ قلمکارِ زمین را
طرحی بزن ای عشق، که ایّام به سر شد
در سایه ی چون سَروِ تو، آزادِ زمانَم
دستِ تو، به زنگارِ تَنَم آمد و زر شد


از: احمدرضا زارعی


فایل صوتی شعر، با صدای شاعر


گفت می آید سواری، دستگیر و مهربان

با تو، تا آن سویِ این دنیا، چه در رقصیم و نور

بی تو، تا اعماقِ بی معنی شدن، مرگ است و گور

هفته های من همه در بندِ یک روز است و بَس

حِسِ قلبی در غریبی، تا ببینم رویِ نور

شاهواری، بر سمندِ عشق، می تازد به راه

راهواری، در پِیَش در خُشکِ صحرا، پُر ز شور

می دوم تا پینه بندد پایِ دنیاییِ من

تا که چشمانِ گناهم، نیست گردد، پَست و کور

گفت می آید سواری، دستگیر و مهربان

غیبَتی افتاده، کوتاه است، چشمم راهِ دور

تا حضورِ غایبَت را، حس کنم؛ ای نازنین

عاشقان را ناامیدی نیست، می آید حضور


از: احمدرضا زارعی

موی هزار پیچَش، درد است، وَه! چه شیرین

"من فارغــم ز غیــر و، مستِ شــرابِ یارم"

خود را نمی شناسم، جانا! خرابِ یارَم

هر کَس جمالِ رویَش، را دید، بی خود آمد

خورشید گُنگ و خامُش، در آفتابِ یارَم

من هیچ بودَم اول، تا روحِ دلبر آمد

هر گفته ام نشانیست، در بازتابِ یارَم

موی هزار پیچَش، درد است، وَه! چه شیرین

با جان دویده ام تا، در پیچ و تابِ یارَم

صحبت به قرن ها شد، تا لحظه ای بر آمد

بر ابرویِ اشارت، آمد جوابِ یارَم

خواب است این دقایق، دردا اگر ندانی!

بیداری ام به سر شد، غرقم، به خوابِ یارَم


(احمدرضا زارعی)

مصرع از امیرحسین امیریان د.

یک بوسه ی شیرین، ز لبانَت، بده ای دوست

"ای ساقی سیمین بر من جامِ دگر ده" *

جامِ دلِ ما پُر ز خود و، کامِ دگر دِه

ایّام که رفت از بَرِ ما، رفت جوانی

پیری نتوانم، دمِ ایّامِ دگر ده

یک بوسه ی شیرین، ز لبانَت، بده ای دوست

از چشمِ امیدَت نظری وامِ دگر ده

آرامِ من از دستِ تو، چون زلفِ تو، بر باد

بازا ز کَرَم بر تَنَم آرامِ دگر ده

شد پخته در این میکده، این بی هنَرِ من

بر گام بده نوری و در گامِ دگر دِه

مهر از تو و جان از من و توفیقِ دَرِ دوست

در عشق حلال است، صنَم! جامِ دگر ده

 

(احمدرضا زارعی)

 

* مصرع از مسعود میناآباد

دلِ من، پا به سَرِ دامِ تو داد

ذهن، آبستَنِ بودن، با تو

شعر در نامه سرودن، با تو

تو نگاهی نکن اینجا که منم

من ز خود بود و نبودن با تو

پَر شدن، آه! سبُک تر از باد

بالِ ها را بگشودن با تو

تب و تابی که ز آب افتادست

باز از سر بنمودن با تو

من بسوی تو دوان آمده ام

بر تنم خاک زدودن، با تو

دلِ من، پا به سَرِ دامِ تو داد

کشتن و جان بربودن با تو


از: احمدرضا زارعی


جانم سلام، حالِ شما؟ خوب و بهتری؟

جانم سلام، حالِ شما؟ خوب و بهتری؟

خواهم به پایِ عشق، ببازم تو را، سری

چشمم به چند حرف و کلامی، که خورد، سوخت!

دانَم کز این جماعَتِ بی خیر، بگذری

 

شاعر که بود و شعر کجا بود و این و آن!

هر کس معلمی شد و هر سایه نکته دان

این با یکی کلامِ چو آتش، به آن پرید

آن سوخت از غرور و پرید از همان کمان!

 

گفتند با دلم: " تو کلاسیک باش و، باش

ما هم مدرن و پُست نویسیم، و این به جاش

معنای گفته ات چه غریب است و عن قریب

گُم می شوی؛ خلاص کن؛ جدا از این تلاش"

 

در شعرها، بهانه ی امروز آورند

بر هرکه، هرچه، نوشتست و، هست؛ داورند!

نظم است، یا که نثر، مهر و معرفت کجاست؟!

آبی ز روی عافیت، از عشق، می برند

 

رودی ز قرنِ چار، خروشید و نیز هست

از قرنِ پنج و شش، پَرِ فردوس بوده است

فَرُّخ شدم، ز عنصرِ شعری که خیر داشت

هم در نظامِ لطف، خدا بود و می نشست

 

سعدی اگر به شعر، به دردی اشاره کرد

پندی نمود و دولَتِ حق را نظاره کرد

حافظ کجا غرور به بازار می فروخت؟!

ابرویِ عاقبَت، ز نجابَت، نگاره کرد

 

فردا! چه گویَم از هدفِ شعر های ما؟!

دردا که دیده بسته شود؛ قرن ها رها

مرد است آنکه دولَتِ باقی طلب کند

شاه است آنکه صحبتِ او شد فقط "خدا"


از: احمدرضا زارعی




فکرِ یک روزِ دگَر، تا که سلامی شنویم

فکرِ یک روزِ دگَر، تا که سلامی شنویم

هر چه دل گوید و خواهد، به کلامی شنویم

پنج بیتی بنویسیم و نثارَش بکنیم

در جوابی کمی از لطف و مرامی شنویم

همدلی را به طَبَق تا به سر آید، ببریم

ساز عشقی بنوازد، که مقامی شنویم

هست تا زنده تنی؛ لب به وصالی فِشُریم

رویِ دیوارِ ابد کَنده ی نامی شنویم

که نویسد: "غَمِ ایّام، تمام است، صَنَم"

هم در آغوش، شکر بر لَبِ کامی شنویم


از: احمدرضا زارعی