چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...
چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

بزن! که مثلِ تو غارتگری به خانه که بود؟!

بگو بهانه ی تشویشِ این زمانه که بود؟
کمالِ وعده ی بی وصلِ عاشقانه که بود؟
منظم است و مرتب، تمامِ نقشه ی او
کلیدِ راهِ سخن های ظالمانه که بود؟!
سکوتِ سُنَّتِ دیرینِ ما، به فریاد است!
بگو که دزدِ محبَّت، از این خزانه که بود؟
که خون به نقطه ی جوش است و، داغ بر چشمم
نفس بُریده و خشکیده شد؛ بَهانه که بود؟!
به جمعِ شادیِ این خانه، من غریبم و بَس!
بزن! که مثلِ تو غارتگری به خانه که بود؟!

از: احمدرضا زارعی

در آستانه ی راه آمدم؛ به فکرِ عبور

در آستانه ی راه آمدم؛ به فکرِ عبور

اگر چه خاطرِ دل، بی امان شد و رنجور

من از کرانه ی برزخ، نشانه ها چیدم

کمی به چهره ی تار و، نَمی هم از لَبِ نور

نه پای رفتنِ عشق است و ماندنم ممکن

کمی بیا؛ که سراب است و راهَت آن همه دور

که آرزوی شِکَر کرده ام، در آغوشَت

چه فرق، اگر تو نباشی، میانِ هستی و گور؟

سلامِ من به سحرگاهِ عشق و طاقتِ شور

در آستانه ی راهم؛ به شوقِ صبح و؛ صبور


از: احمدرضا زارعی


امروز، من از اشک، به آغاز رسیدَم

امروز، من از اشک، به آغاز رسیدَم

از شوقِ جهان بود، که در گریه دویدم

فریاد زدم: "آمده ام مردُمِ دنیا

آغوش کسی هست؟ که سوی تو پریدم"

تا چشم گشودم، گره از تَرس فرو ریخت

مثلِ تپِشِ قلبِ تو لالا که ندیدم؟!

بر کوهِ پدر، پیچَکِ تَن، تکیه سپُردست

تا گام به گامی زد و؛ لبریزِ امیدم

ای سال! بمان؛ تُند و شتابان نرو از دست!

از هدیه ی ایّام، به سی قصه رسیدم


از: احمدرضا زارعی

چه رمزیست؟

چه رمزیست
اشکِ شمع و
سوختنِ پروانه؟

می سوزاند،
و می گرید...!

از: احمدرضا زارعی

آیا شَوَد که مرهمِ این دردِ ما شوی؟

ساعت رسیده شد، که تو شاید صدا شوی

صبحی دمیده شد، که ز خوابی رها شوی

تو صبر میکنی، که من از خود سَوا شَوَم

من صبر میکنم، که تو از خود جدا شوی!

این حلقه ی ابد، به کجاها که گشت و رفت

اما نشد که آخرِ این ماجرا شوی

هر پاسخت نبود به دنباله ی سوال

هر لحظه دور، از من و تا ناکجا شوی

امیدوار بودم و آینده آمدست

آیا شود که مرهمِ این دردِ ما شوی؟


از: احمدرضا زارعی

او قرن ها به دامِ خود است و دَمِ سکون...

دنباله ام نَفَس است و حکایَتِ درون

دنباله ات دو سه چشم است و غوطه ها به خون

هر حرفِ من به نوازش تو را نگاه کرد

هر گفته ات به نکوهِش شکست و واژگون

من بی هوا به هوای تو بال ها زدم

تو بی صدا، لَبِ خنجر، چه بی چرا و چون

من یک سوال دارم، اگر پاسخی دهی!

دنیا چگونه است در آن دیده ی جنون؟!

"من خنده ام، به تمامِ وجودِ هرچه هست!

ارزش ندارد این همه اعمالِ بی ستون!!"

پاسخ، قلم کشید و تراشید و نور داد:

او قرن ها به دامِ خود است و دَمِ سکون...


از: احمدرضا زارعی

بهتر که دور باشم و در کُنجِ انزوا

چشمانِ گرد، از حدقه زد به ناکجا!

ای داد از این جماعَتِ بی خیرِ بینِ ما!

سرگیجه بود، یا که زمین تُند می رود؟

سردرد، داد می زند از موجِ این بلا

چشمم چه باز باشد و بسته؛ بیا ببین

رد می شود تمامِ خطاها از ابتدا

من اعتماد کردم و دادم به دستِ او

آن حرف های دل؛ همه روشن؛ چه بی ریا

دیدند اشتباهِ مرا نقطه های کور

شستند و رفت قصه ام از عمقِ ماجرا

خالی شدم؛ دوباره مرا تازه کن، عزیز!

حرفی بزن؛ سخن شده بی جان و بی صدا

شعری نوشته ام که دلم را سبُک کند

بهتر که دور باشم و در کُنجِ انزوا


از: احمدرضا زارعی

خدا! یک لحظه می آیی؟! کجایی؟!

و فهمیدم! نفهمید از کجایی

گُمان می کرد در راهِ خدایی!

جدا افتاد، پُشتِ پلکِ دیروز

پُر از تاریک و رنگِ بی وفایی

دو دستت سُرخ؛ گُفتی خونِ دلهاست

دلِ ما بود! بی جُرم و جزایی

نقابِ دوستی ها دست در دست

که "می چرخیم"، رقصِ خودنمایی!

امان از جلوه ی خاموشِ دنیا

که کرد از دلبران هم دلربایی!

توانِ اشک هایم بی رمق شد

خدا! یک لحظه می آیی؟! کجایی؟!


از: احمدرضا زارعی

حاشا که به پای تو به خفت شَوَم عاجز

بر چهره ی ما آهِ غَم و اشکِ ندامت

این بار چه سنگین شد و، خَم راحَتِ قامَت

در کُنجِ رضایَت همه آرام نشستند

آرام شکستند نفس های کرامَت

درد است، که دیدند و، گشودند دهان را

بر مُرده ی آوار، بدنبالِ غرامَت

عمر است، که بر باد سواری کِشَد، ای شَب

چون باز کنی چشم، شود روزِ قیامَت

افسوس کجا؟ ناله کجا؟ سود کجا بود؟

پُر می شوی از شِکوه ی خود، حرفِ ملامَت

حاشا که به پای تو به خفت شَوَم عاجز

سوی اُفُق است این نِگَه و صوتِ شهامَت

"ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق

ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامَت" *


از: احمدرضا زارعی


* بیت آخر، تضمین از حافظ

باشد؛ جهان دارد خدایی، باغبانی...

گفتند: ما اهلِ صفا و مهربانی

بر پای یاران است، این جان و جوانی

گفتند: مانندی برای عشقِ ما نیست

دنیا ندارد مثلِ ما هم دوستانی

رفتیم همپای همه، دل داد سینه

شاید نشیند در درونِ آشیانی

چرخید چرخ و چهره ی خوبی عوض شد!

بر غصه ام افزوده شد درد و فغانی

بالا نشینی می کنند و حق کُشی ها

نفعی بَرَند از قصه و هر داستانی

بر بی نشانِ سایه ها، اینگونه بستند

با رنگ ها، بر چهره ها، رنگ و نشانی

خواب اند؟ نه. خود را به خواب آلوده کردند!

باشد؛ جهان دارد خدایی، باغبانی...


از: احمدرضا زارعی