چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

چیزی شبیه سلام

شبیه سلامی، وقتی به زبون میارمت ناخودآگاه لبخند می زنم، بی اختیار سرم خم میشه، یه خورده، جوری که بتونم چشماتو ببینم.

امان از او لحظه که هُرم نفست رو حس کنم، بی حس میشم!

سمتی که ایستادی گرمتره، توی هر شرایطی که باشیم. بدون اینکه بدونم کجایی، بی اختیار میچرخم به سمتت، آخه گرماتو دوست دارم.

بودنتو نابود نکن، که سلامتِ من به سلامِت بستست و خنده ی من به خوشی تو...


از: احمدرضا زارعی

کیست تو

کیست این تو که خفته ای در آغوشم

گاه گاهی صدا میزنی ام

وین مراست کفایت

که آرامشیست نجوای نوایت

در آن هنگام که زمزمه کنان زندگی بخشی مرا 

که: "دوستت دارم..."


از: احمدرضا زارعی

زمانی که مرد مردانگی نمی کند، و زن زنانگی!!!

زمانی که مرد زن می شود و زن مرد، زمانیست که دوستی به دشمنی، سرافرازی به خواری، و احترام به اتهام تبدیل می شوند.


چرا؟ چون هر کس تلاش می کند در جایی قرار گیرد، که جای او نیست!!


از: احمدرضا زارعی


چشماتو نبند

چشماتو نبند

چون دیگه نمیبینم! 

وقتی به سمتی نگاه میکنی، روشن میشه، معنی میگیره. 


نبند چشماتو، 

آخه رنگی که توی چشمات هست، هیچ جای دیگه نیست!


نه، چشماتو نبند

نگام کن

بهم حسِ بودن میده، وقتی سمت نگاهت روبه منه.


چرا وقتی نگام میکنی دوست دارم اشک بریزم؟! یعنی اشک شادیه؟ باید همین باشه، آخه دل تو دلم نیست توی اون لحظه، دلم میلرزه توی اون دقیقه هایی که نگات به منه. دلم میریزه توی خودش از بی خود شدن...


چرا انقدر زیباست بودنت؟!


از: احمدرضا زارعی

تا آفتاب

راهی نیست، کافیه سرتو بالا بگیری و چشماتو باز کنی، چه هوا ابری باشه چه آروم، حتما تشعشع آفتاب رو میبینی. اگه بخت باهات یار باشه، میتونی خود آفتاب رو با چشمات نظاره کنی. 


خوشا به حال کسایی که توی روز، سرشون رو بالا نگه می دارن و نمیزارن هیچ عاملی حواسشون رو پرت کنه، که نگاهشون رو به زمین هدایت کنه...


از: احمدرضا زارعی

گفتگوی دو دوست

اولی: میخوام کلا بی خیال قضیه شم!


دومی: چی؟! چرا آخه؟! خوب یه خورده کمتر، مراعات کن تا مشکلی پیش نیاد!!!


اولی: اینجوری بهتره


دومی: یعنی چی؟!


اولی: بزار با یه مثال روشنت کنم. ببین، من سرم از اول درد نمیکرد. یهو زد به سرم که دستمال ببندم بهش! دستمالو که خواستم ببندم، گفتم حالا که دارم میبندم، خوب محکمش کنم!! اونقدر محکم کردم گرهشو که از خیلی کسای دیگه ای که چندین سال کارشون دستمال بستن به سرشون بود محکم تر شد!! آقا سرتو درد نیارم، حاصل کار این شد که حالا سر درد گرفتم، و میدونم که اگه این دستماله نباشه سردرد هم میره پی کارش. حالا دوتا راه حل دارم، یکی اینکه گره دستماله رو یخورده شُلِش کنم. دومیشم اینه که کلاً دستمال رو بکنم بندازم دور و بیخیال قضیه شم. حالا عقل سلیمِ تو کدومو انتخاب میکنه؟!


دومی: خوب، پس من چی؟!!! اونهمه خوشی داشتیم باهم، همش یعنی پرید؟!


اولی: گاهی اوقات خوبه که آدما دیگران رو بخاطر خود طرف مقابل و خوبی طرف مقابل بخوان، تا فقط خوشی خودشون!!! نظرت چیه؟


نفر دوم سکوتی کرد و سرشو انداخت پایین. بعد آروم سرشو آورد بالا و زمزمه کرد: معذرت میخوام، حرفت درسته. موفق باشی دوست من...


از: احمدرضا زارعی

بچرخ و بگرد و تو آزاد ساز

عجب چرخشی دارد این چرخ گردون! که در منتهای خستگی و تنهایی، آرامِ خاطرمان در آنجا یافت می شود که روزگاری گریزان بودیمَش!


بچرخ و بگرد و بپیچان و ساز

مرا هم صدایی، تویی چاره ساز

مرا دور گشت و گران زندگی

بساز این تن و روح و دل رزم ساز



از: احمدرضا زارعی

دروغ 13!

رفت بیرون، نه ببخشید، "به در" شد یعنی! چی؟! 13 رو میگم. رفتیم در به درش کردیم!!!

دقیقا در لحظات پایانی 13 بود که راه افتادم توی جاده، به سمت یه شهر دیگه! که کامل بندازم 13 رو بیرون از زندگیم!! می خوام توی این شهر بمونم یه چند روزی که از "به در" شدن این 13ه امسال مطمئن شم و یقین حاصل شه که دیگه بازگشتی توش نیست!


دروغ 13 رو البته گفتم و راه افتادم. هم به خودم، هم به دیگران! جالب بود، امسال کسی دروغ 13 رو به من نگفت، یعنی به زبون نیاورد، توی چشمشون می خوندم!! امسالی که اومده، باید سال جالبی باشه، چون شروع همه چیش جدید بود، حتی "به در" شدن "13"ش!!


از: احمدرضا زارعی

خاطره

زیباست، ولی دردناک! سخته، خیلی سخت... . نمیشه کاریش کرد، تنها راه حلش اینه که رهاش کنی بزاری آروم سرازیر شه، از چشمات. 

وقتی مشغول به کاری هستی، یدفه کُلِ گذشته میاد جلوی چشمت، انگاری داری فیلم سینمایی میبینی، یه فیلم سینمایی تکراری که تا آخر عمرت باهاش روبرو هستی. انقدر کشدار میشه تا خیس کنه صورتتو، بعدش شاید رهات کنه، تا تکرار بعدی.


کجایی؟!.....


از: احمدرضا زارعی

دیگر ز گفته هایت نور نمی پاشد

آغوشم از برای تو گشوده بود

گفت زبانت کین نیک ستوده بود 

که گشایم تمام وجودم را به پهنای عشق

و تو شنیدی

ضربان بوسه هایم را

و دردی که شیرین بر لبانت نقش می بست

تا سختیِ ماندگار عشق مرا دریابی.


افسوس

دیگر ز گفته هایت نور نمی پاشد...


از: احمدرضا زارعی