چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...
چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

در آمَد از شَبِ هجران سپیده ی سحری

در آمَد از شَبِ هجران سپیده ی سحری

ز دیده ها، به وصالَش، روانِ شوقِ تری

مرامِ قامَتِ یارم، چو سروِ آزاد است

خوشا قدم بگذاری به دیده ام قَدَری

کَمَندِ موی تو بر چشمِ من بیُفتادست

فرشته ی تَنِ نازی، که شهدی و شکری

نگاهِ فَهمِ تو آنسویِ ماورای من است

دل از قفس که پریدست و از تو بال و پری

به نامِ مهر و محبت دلی به قربانت

بهارِ مهرِ تو پنهان نباشد از نظری

 

از: احمدرضا زارعی


لینک شعر در سایت شعر ناب

پذیری لحظه ای آیا تو مارا؟

نمیدانم چه گویم از تو یارا

ز سیرَت یا که روی تو نگارا

درخشان خاطِرَت هر روز و هر شب

خراباتِ دلَم با توست دارا

خوشا روزی که دیدارَت توانم

پذیری لحظه ای آیا تو مارا؟

که عشقِ دل نهان بود و برون شد

همه عالم بدانند آشکارا

ببوسم دست و پایَت را عزیزم

که گل در گل شکوفا شد، بهارا


از: احمدرضا زارعی

آرام آغازی به طوفان سر بگیرَد

خون می دود در صورتم، تَب بیشتر کن
آهنگِ گرمایَت در این شب بیشتر کن
پاهای من روی زمین و آسمان نیست
خیس است لب؛ مرطوب کن؛ لب بیشتر کن

دنیا در آغوشم به پرواز است، این بار
رعنا چه بی تاب است؛ آواز است این بار
فریادِ وحشی، چنگ زد، تن را خراشید
شرمی عسل گون می کند، ناز است این بار

تختی که شاهَم روی آن آسوده میرَد!
تا لحظه ای دیگر دلی از نو پذیرَد
غرقِ من و یک لحظه از چشمَت نگاهی
آرام آغازی به طوفان سر بگیرَد

از: احمدرضا زارعی

خاکِ من و، گِل با تو...

باران ز تو، ای ابرِ بهاری، به وجودم

در سایه ی امیدِ تو آواز سرودم

خاکِ من و، گِل با تو، که خشکید و، در آخر

نقشی ز جمالِ تو شد این بود و نبودم

 

از: احمدرضا زارعی

باز از سَرِ تقصیر، شرار از زبان پرید

باز از سَرِ تقصیر، شرار از زبان پرید

باز از دلِ معصومِ تو آرامِ جان پرید

دردا که تو اشکی و کویریست "بودنم"

شوق از در و دیوارِ زمین و زمان پرید

باشد که به "نابود" رسم از درونِ خود

کین دردم و رنگ از دلِ آن آسمان پرید

احساسِ تو پژمُرد و نفس از سخن برفت

تا رفت درونم به برون، از نهان پرید

وجدان که کوفت سنگ به سر از فراقِ تو

باز از سَرِ تقصیر، شرار از زبان پرید


از: احمدرضا زارعی

بازیِ چشمِ تو و ماتِ نگاهِ من و؛ آه!

بازیِ چشمِ تو و ماتِ نگاهِ من و؛ آه!

دستِ من رو شده! شاید که دِلَت بود پناه

باختم در پَسِ ترسی که به دل می راندم

آشکار آمد و خواندی تو ز معنایِ نگاه


از: احمدرضا زارعی

بتی شیرین لب و شیرین بیان است

بتی شیرین لب و شیرین بیان است
سَرَش بالاتر از هفت آسمان است
بسی انگشت حیرَت می گزیدم
که زیباروترین ماهِ زمان است

از: احمدرضا زارعی

آرزوهایم

زد فالی و

هر آنچه در امیدم بود

راهی دیار عشق و عاشقی گردید.

آرزوهایم،

قصه ی هزار و یک شب شده است.

زبانم،

وصفِ جمالِ یار را دارد، و امیدی که

یک روز

نشانی آرزوهایم را

یابم.


ای عشق...


از: احمدرضا زارعی

ســوالــی و جــوابــی و بـمـاندم، در غـم

سر انگشتِ من و چشمِ شقایش، ای تار

بـزن ســوزِ دل از بــنــدِ دقــایـق، ای تـار

کـه دنــیــای من از چـشـمِ نـگارم پُر شد

دو گـوش از سخنان بند و به عایق، ای تار

 

ســوالــی و جــوابــی و بـمـاندم، در غـم

پــریــشــانــی و سَــر در دورانــی، مـاتـم

تــو فــریــاد بــرآور! کــه زبــان از کف رفت

بــه فــکــرِ کــلــمــاتــی که گذارَد، مـرهـم


از: احمدرضا زارعی

به دل، روی تو دلدارا؛ تو را خواهان و فردا را

به دل، روی تو دلدارا؛ تو را خواهان و فردا را
سراپا عشق شد ما را؛ سراسر نور دنیا را 
قدم آرام و پاورچین؛ تو را دامانِ چین در چین
جمالَت حیرَتِ ماچین؛ چنین ویران کنی ما را
به سر سودایِ دیدارت؛ که سر بر راه و غمخوارت
غلامی شد به دربارت؛ بخوان نامِ مرا یارا
سوالی بر لبِ یاران؛ بهاران، معنیِ باران
دو چشمَت جامِ مِیخواران؛ بیاب این جانِ تنها را
نگاهِ تو، نیازِ من؛ به سویِ تو، نمازِ من
نمایان بر تو رازِ من؛ خدایا، یار، دلدارا

از: احمدرضا زارعی