چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...
چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

بهتر که دور باشم و در کُنجِ انزوا

چشمانِ گرد، از حدقه زد به ناکجا!

ای داد از این جماعَتِ بی خیرِ بینِ ما!

سرگیجه بود، یا که زمین تُند می رود؟

سردرد، داد می زند از موجِ این بلا

چشمم چه باز باشد و بسته؛ بیا ببین

رد می شود تمامِ خطاها از ابتدا

من اعتماد کردم و دادم به دستِ او

آن حرف های دل؛ همه روشن؛ چه بی ریا

دیدند اشتباهِ مرا نقطه های کور

شستند و رفت قصه ام از عمقِ ماجرا

خالی شدم؛ دوباره مرا تازه کن، عزیز!

حرفی بزن؛ سخن شده بی جان و بی صدا

شعری نوشته ام که دلم را سبُک کند

بهتر که دور باشم و در کُنجِ انزوا


از: احمدرضا زارعی

خدا! یک لحظه می آیی؟! کجایی؟!

و فهمیدم! نفهمید از کجایی

گُمان می کرد در راهِ خدایی!

جدا افتاد، پُشتِ پلکِ دیروز

پُر از تاریک و رنگِ بی وفایی

دو دستت سُرخ؛ گُفتی خونِ دلهاست

دلِ ما بود! بی جُرم و جزایی

نقابِ دوستی ها دست در دست

که "می چرخیم"، رقصِ خودنمایی!

امان از جلوه ی خاموشِ دنیا

که کرد از دلبران هم دلربایی!

توانِ اشک هایم بی رمق شد

خدا! یک لحظه می آیی؟! کجایی؟!


از: احمدرضا زارعی

حاشا که به پای تو به خفت شَوَم عاجز

بر چهره ی ما آهِ غَم و اشکِ ندامت

این بار چه سنگین شد و، خَم راحَتِ قامَت

در کُنجِ رضایَت همه آرام نشستند

آرام شکستند نفس های کرامَت

درد است، که دیدند و، گشودند دهان را

بر مُرده ی آوار، بدنبالِ غرامَت

عمر است، که بر باد سواری کِشَد، ای شَب

چون باز کنی چشم، شود روزِ قیامَت

افسوس کجا؟ ناله کجا؟ سود کجا بود؟

پُر می شوی از شِکوه ی خود، حرفِ ملامَت

حاشا که به پای تو به خفت شَوَم عاجز

سوی اُفُق است این نِگَه و صوتِ شهامَت

"ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق

ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامَت" *


از: احمدرضا زارعی


* بیت آخر، تضمین از حافظ

باشد؛ جهان دارد خدایی، باغبانی...

گفتند: ما اهلِ صفا و مهربانی

بر پای یاران است، این جان و جوانی

گفتند: مانندی برای عشقِ ما نیست

دنیا ندارد مثلِ ما هم دوستانی

رفتیم همپای همه، دل داد سینه

شاید نشیند در درونِ آشیانی

چرخید چرخ و چهره ی خوبی عوض شد!

بر غصه ام افزوده شد درد و فغانی

بالا نشینی می کنند و حق کُشی ها

نفعی بَرَند از قصه و هر داستانی

بر بی نشانِ سایه ها، اینگونه بستند

با رنگ ها، بر چهره ها، رنگ و نشانی

خواب اند؟ نه. خود را به خواب آلوده کردند!

باشد؛ جهان دارد خدایی، باغبانی...


از: احمدرضا زارعی

دل سپُردم، شِکوه چیدم؛ این کجا و آن کجا

تلخ دیدی، من چشیدم؛ این کجا و آن کجا
قصه گفتی، درد دیدم؛ این کجا و آن کجا
چهره ات خالی شد از نورِ صداقت؛ در عوض
از شعف، سویَت پَریدم؛ این کجا و آن کجا
زخم ها را سنگ کردی، در تمامِ راه ها
من به شوقَت می دویدم؛ این کجا و آن کجا
غصه های سینه ات بارانِ پُتکی بر سَرَم
سینه ی غم را دریدم؛ این کجا و آن کجا
قهر کردی؛ نامه هایت بوی نفرین می دهد
من پُر از شور و امیدم؛ این کجا و آن کجا
کاش می فهمید چشمانَت نگاهم را در عمق
دل سپُردم، شِکوه چیدم؛ این کجا و آن کجا

از: احمدرضا زارعی

دنیا سلام؛ آمده ام تا رقم زَنَم

دنیا سلام؛ آمده ام تا رقم زَنَم
پندارهای تازه تری، در قلم زَنَم
در جلوه ای که شعرِ من آغاز می کند
آوازِ آرزوی دلی، از عدم زنم
هرچند زندگی، به گُلی عمر می کند
با قصه ای، به آخرِ هستی قدم زنم
یک تازیانه از نَمِ چشمم کفایَت است
تا موجِ سنگ ریزد و بر جانِ غم زنم
در رقصِ واژه خانه ای از نور می کشم
در رنگِ عشق، شرحِ دلی، دم به دم، زنم

از: احمدرضا زارعی

جان دادنِ من بر تو حلال است در این دین

باغ است، که لب تا لبش از بوی تو شیرین
شاد است دلم، پهنه ی دامانِ تو رنگین
گل های بهاری همه از روی تو مست اند
جای من و دل نیست به جایی، بجز از این
گرمای تنَت کُشت به تیری غزلم را
در چهره دویدست، شتابِ دلِ خونین
لب بسته و، چشم از سخنِ عشق پر از حرف
می خندد و می چینم از آن بوسه ی گلچین
آیینِ سرآپای تو، تا هست، مرا بَس
جان دادنِ من بر تو حلال است در این دین

از: احمدرضا زارعی

نمیدانم! بُتی یا آدمی تو؟

نمیدانم! بُتی یا آدمی تو؟
که معنایِ تمامِ عالمی تو
اگر درد آمد از در، در سکوتَم
ببین، نشکست دل؛ چون مرهمی تو
نشستم روبرویَت تا بگویَم
که دنیایی و، تنها دردمی تو
ولی گُم شد تمامِ واژگانم
کنارَم بیشتر بنشین کمی تو
خیالَم بازدم می خواست با عشق
نشانم داده ای راهِ دمی تو
نمی ترسم، اگر همراه باشی
نویدِ آخرِ روزِ غمی تو
 

 

از: احمدرضا زارعی

قَسَمَت می دهم

سری که سودا ندارد، 

     سنگین است به راست و، 

          رنگین است به چپ!

گوشی شده،

که دروازه ای خوب است و،

     آوازه ای بد.

حسرت می شود در انتهای چاهی،

      که تاریکیِ خود را، 

            به شب نسبت می دهد!


قَسَمَت می دهم!

به سری بلند،

    به

          چشمانی عاقل.

تو،

ای ابدی،

     ای

          ازلی...


از: احمدرضا زارعی


حتی اشک هم...

حتی اشک هم،

حتی اگر در دستانم باشد،

آن آرزوهای بچگانه که زوق می زدم

در دستانم باشد...


لحظه ای از لبخندت نیست،

به پایَش،

تا آزادم کند...


از: احمدرضا زارعی