چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...
چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

غمی نیست!

تیری کشیده شد،

به چپ.


خُشکید،

دستی که در آن حوالی بود.


غمی نیست!


چه نیاز است، 

که پاسخِ "چرا" را مزه مزه کرد!

انتهایش، 

ایستادن است...


در سینه ی دردها نشستم، دیروز

دنباله ی آن سوال، این شد، امروز

یک لحظه توقف است، یا سکته ی محض!

تیری که به عمقِ ریشه چسبیده هنوز؟ 

تصویر، یکی پَس از یکی آمد و رفت

این قصّه ی من عجب پُر است از تب و سوز

غَم را به تلافی از همه، سیر شدم

باشد که به پایان برسد طاقَتِ روز

با خنده ی آرزو به شوق آمده ام

آسوده بخواب؛ قلبِ من شد پیروز


از: احمدرضا زارعی