اندیشه گویدم
تا
آمدی و بچرخید دنیای ساکنِ من.
باش تا گردشِ روز و شبم پایدار ماند
ای آغازِ بودن...
از: احمدرضا زارعی
میشمارم
ثانیه
لحظه
دلتنگی خود را
آن زمان که به شمارشت افتاده نفس
آن هنگام که به هر نشانش صدایت می زنم
آن دم که آهت می کشم
آن خیسیِ صورت که تو ز چشمم آیی
بر گونه غلطی و حیرانم کنی
گریانم کنی
خندانم کنی به لبخندی که سزاوارش باشم
که دریغم کنی و بخشی مرا و مراست بود و نبودی که در دستان توست.
تو را به کمندِ گیسوانت
که اسیرش گشته دل
دریابم
که تنهاست و تنهایم
از: احمدرضا زارعی
خیلی وحشتناکه، که توی جمع باشی و شدیدا احساس تنهایی کنی...
خداوندا، سزاوارم کن همزبانی که همراه باشد و همدل گردد و به هر آن که روی گرداندیم از ناخوش احوالی به دل احوالی بخشَدِمان که هیچش ز غریب عاید نگردد، که ماندِگارِ قامتش بر سراسرِ من ماند، تا که لبیکش گویم، خدای را...
از: احمدرضا زارعی
مرا گر که فردایی باشد
باشد تا که ریزمش به پایت
که آغازی به بودنی که گام نهادن را با تو آرزوست
با تو خوش است
با تو
زیباست...
از: احمدرضا زارعی
میگن تجربه خوبه، که کسبش کنی، داشته باشیش و بدونیش و بفهمیش که چجوریاست.
تجربه میگه که: بهتره بعضی از انواع تجربه رو اصلا نداشته باشی! باشه که تاریک باشه واست و هیچی ازش نفهمی، هیچ درکی نداشته باشی ازش، که واقعا سبک تری و آروم تر! چرا؟ چون کندن از بعضی از این انواع تجربه واقعا سخته و درد آور...
از: کسی که گرفتار آمده در مرداب تکرار
(احمدرضا زارعی)
چو تو را به کلام ترجمه می کنم
ز تو بزرگی بارد
ز تو
مردانگی
ایستادگی
بارد
تو تلاشِ نابی
خستگی نمیگیردت در بر.
چو مرور کنم تو را
آرامشِ دستانت را به گرداگرد وجود خود یابم
آنگاه که ناتوان بودم
آن هنگام که صدایت میزد دل
که دریاب کودکیم را
که پاسخم همیشه
"جانِ پدر" بود.
بوسه باد بر دستانت
پدر
بوسه باد بر وجودی که آرامشم از توست
پدر
بوسه بادت
روزت مبارک
از: احمدرضا زارعی
برخیز
که هنگامه ی خواستن است.
ایستاده
روی در روی باد
قدم بر فردای نه
که گذشت دیروزی که روزی به زور بر گریبانت بر بست و بر نشسته بودش آهی از وجود
که زود
فردا نیز گذرد.
برخیز
که آغاز شکفتن است...
از: احمدرضا زارعی
فردای تو، گر ما ز تو، دور از تو و گرمای تو
گردیم و نبینیم و نباشد نفس از نای تو
باشد که خدا گیرَدَم از روی زمین، تا به زمان
بال پذیریم و پریم از پی و در جای تو
از: احمدرضا زارعی
گاهی دلم تنگ می شود
گاهی نگاهی به گذشته می رود
گاهی آهی از سر حسرت
از سر نفرت
از سر خشم
از سر ناتوانی آیدم بر سینه
بر آنچه بگذشته نظرم آید
چگونه دنیایست؟
که بدان هنگام که فرصت هست در دست به باد کِبر می دهیمش
و زمانی که رفت از کف بر حسرت گماریمش؟
چگونه انسانیست؟
که نبیند آنچه چشم در چشمش ایستاده
حرف بر حرفش به نزدیکی آید
نشیند
و بدان سان که آمده بودش، رود از یاد
بر باد!
درس عبرتم آرزوست...
از: احمدرضا زارعی