چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...
چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

اسیر

کاش در آن پیچشی که زندگی به راهم افکند

نمی رفت دل به سویی که پیچد نگاهم اندر نگاهی و گرهی کور سازَدَم لبخندی که بر لبانت بود بر زنده بودن.

 

که تقلای فرار کاریست بس عبث

ز چشمانِ تو...

 

از: احمدرضا زارعی

مرا تا بیکران هایت کشاندی

به ساز و ناز و با احساس خواندی 

حدیثی و پرید این دل، تو راندی 

به صحرا ها و کوه و جنگل و دشت 

مرا تا بی کران هایت کشاندی 

چه بی خود گشت و غرق اندر تو یارا 

چه معنا ها که اندر دل نشاندی 

که بی کس بود و تو تا اوج امید 

بدان تا اوج فرداها رساندی 

بمان با ما و عاشق گشت و ویران 

به امروز آمدیم و زنده زان دی 

 

از: احمدرضا زارعی

آمدم...

روزنی نمایان گشت، از پشت پنجره 

چشمی درخشان نگریست زان میانه 

که 

به صدای قدومِ خود زنده گرداندی تپش قبلم را 

که 

به انتظارَت می سپرد این دلی کز عطش عطرت بی امان بود. 

 

قطره ای زان منتهای زیبایی بر گردی گونه غلطیدن گرفت 

بر غنچه ی سرخی که شیرین تر از هر چه شیرین است بوسه ای بخشید 

و بر زمین پاشید. 

 

لرزانِ دستانم را ناتوان بود من از نبودن 

جز براه لمسِ گرداگردِ نگین صورتی گلگون 

که گرمای عشق آرام کُنَدَش 

که ای یار 

آمدم... 

 

از: احمدرضا زارعی

صد سجده

سر و سودای دیدارِ تو یارا

دل و دلدادگی پروردگارا

چه سود ار سوی تو رو می نباشد

تو را صد سجده بادا نوبهارا


از: احمدرضا زارعی