در آستانه ی راه آمدم؛ به فکرِ عبور
اگر چه خاطرِ دل، بی امان شد و رنجور
من از کرانه ی برزخ، نشانه ها چیدم
کمی به چهره ی تار و، نَمی هم از لَبِ نور
نه پای رفتنِ عشق است و ماندنم ممکن
کمی بیا؛ که سراب است و راهَت آن همه دور
که آرزوی شِکَر کرده ام، در آغوشَت
چه فرق، اگر تو نباشی، میانِ هستی و گور؟
سلامِ من به سحرگاهِ عشق و طاقتِ شور
در آستانه ی راهم؛ به شوقِ صبح و؛ صبور
از: احمدرضا زارعی
امروز، من از اشک، به آغاز رسیدَم
از شوقِ جهان بود، که در گریه دویدم
فریاد زدم: "آمده ام مردُمِ دنیا
آغوش کسی هست؟ که سوی تو پریدم"
تا چشم گشودم، گره از تَرس فرو ریخت
مثلِ تپِشِ قلبِ تو لالا که ندیدم؟!
بر کوهِ پدر، پیچَکِ تَن، تکیه سپُردست
تا گام به گامی زد و؛ لبریزِ امیدم
ای سال! بمان؛ تُند و شتابان نرو از دست!
از هدیه ی ایّام، به سی قصه رسیدم
از: احمدرضا زارعی
چه رمزیست
اشکِ شمع و
سوختنِ پروانه؟
می سوزاند،
و می گرید...!
از: احمدرضا زارعی
ساعت رسیده شد، که تو شاید صدا شوی
صبحی دمیده شد، که ز خوابی رها شوی
تو صبر میکنی، که من از خود سَوا شَوَم
من صبر میکنم، که تو از خود جدا شوی!
این حلقه ی ابد، به کجاها که گشت و رفت
اما نشد که آخرِ این ماجرا شوی
هر پاسخت نبود به دنباله ی سوال
هر لحظه دور، از من و تا ناکجا شوی
امیدوار بودم و آینده آمدست
آیا شود که مرهمِ این دردِ ما شوی؟
از: احمدرضا زارعی
دنباله ام نَفَس است و حکایَتِ درون
دنباله ات دو سه چشم است و غوطه ها به خون
هر حرفِ من به نوازش تو را نگاه کرد
هر گفته ات به نکوهِش شکست و واژگون
من بی هوا به هوای تو بال ها زدم
تو بی صدا، لَبِ خنجر، چه بی چرا و چون
من یک سوال دارم، اگر پاسخی دهی!
دنیا چگونه است در آن دیده ی جنون؟!
"من خنده ام، به تمامِ وجودِ هرچه هست!
ارزش ندارد این همه اعمالِ بی ستون!!"
پاسخ، قلم کشید و تراشید و نور داد:
او قرن ها به دامِ خود است و دَمِ سکون...
از: احمدرضا زارعی