چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...
چو از دل بر آید نشیند به دل

چو از دل بر آید نشیند به دل

دل نوشته های من...

باش که چشمانِ تو حلّالِ ما

لب که به لب رفت و برِ خالِ ما

هم که نفس بر نفس، احوالِ ما

غمزه، پری گونه به رقص آمدی

چیست که اینگونه شد این حالِ ما؟

چشم به چشم و نگهَت سوخت دل

هم که بر آتش بِزَد آن مالِ ما

یکسره سودایِ جمالت برفت

آمد و شد روز و به مَه، سالِ ما

گر که به پرواز غزل آمدست

دستِ تو گردیده پر و بالِ ما

هم که به فال آمد و بختم رسید

باز بشد چهره ی اقبالِ ما

سخت بِشُد مسئله ی عشق و غم

باش که چشمانِ تو حلّالِ ما


از: احمدرضا زارعی

ولنتاین

ولنتاین یا که سپندارمذگان
چه فرقی دارد  اَر این بود یا آن

اگر بر چشمِ دل کردی نگاهی

بخوانی "دوستت دارم فراوان"


از: احمدرضا زارعی


این هم غزل پست مدرن! تقدیم به عزیزانی که جزو طرفداران این سبک شعر و شاعری هستند.


چه شود؟

چه شود گر شبی به باغِ خیال

بِپَرَد پِلک و بخشَدَم دل و فال

چه شود گر ببوسَمَت لب و خال؟

چه شود گر ببازَمَت تن و مال؟

 

بین چه تنگ است دل، ای شیرینم

اشک بر صورت و تن میچینم

کین مُریدت شُد و گشتی دینم

کُن نظر بر دلِ من، مسکینم

از: احمدرضا زارعی

نیم رُخ هِلالِ ماه و، چارده رُخَش تمام

نیم رُخ هِلالِ ماه و، چارده رُخَش تمام

بر لَبَش عسل نشسته، بر دلَم سرابِ کام

یار تا به کِی ز غم بسوخت باید این تنم؟

گفت تا به پُخت می شود رسیده حالِ خام

سال و ماه و روز و شب، به هر دقیقه، دم به دم

نقش از آن جمال آیَدَم به دیده مستدام

دلبرا به یک نظر هم آب گردَد آن شراب

ناب و خواب و مست، گیرَدَم در عالَمَم مدام

چیست اندر آن دو چشم و گیس و ناز و عشوه، گو؟

نیست در دو عالمَش چنین غزال و این خَرام

باده آر و در جوارِ ما نشین و چاره کن

پرده بر فِکن ز روی و کام گیر و یک دو جام


از: احمدرضا زارعی

آتشِ آهم که شاید، نرم گرداند حدید...

سالیانِ گردِ تو در توی رنجم را که دید؟ *

مِهر و امید و صبوری در دلم را گو که چید؟

دست بر دلدادگی بستیم و خالی گشت و رفت

دِل ببُرد و لحظه ها هم پر ز زاری گشت و رفت

آسمان از دردِ جان فرسایم اندر خود گریست

خیسیِ کُون و مکانم را بگو از بهرِ چیست؟

با یکی برقِ نگاهَت آتشِ عشقم پدید

گشت، ویران کو کمالِ عاشقی را هم ندید

آمد او، کند او، زد او، بُرد او، دلم را پر شتاب

بین که در چشمانِ من دیگر نمیبینی تو آب

خواب و خسته، مُرد و خُشک افتادَش اندر جان و مَن

دل بسی بیمار شد، کو مرحمی سازی به تن؟

قصه را گفتیم، شاید تا شنید او، تا رسید

آتشِ آهم که شاید، نرم گرداند حدید


از: احمدرضا زارعی


* مریم تاران

من، تو، آینه...

به ناگه،

پدیدار آمد

در پیچِشِ یک کوچه

نگاهی و ابرویی و، آهی

از عشقی،

به پاکیِ آینه

که در جوارت ایستادن را بهار است و

دست بر گیسوانت آوردن را عطرَش

و دیدارِ رویِ تو

با تو

اندر آینه...

 

آیینه ی پاکی را، گو تا به کدامین سو؟

جانا به بر آوردیم، آن طول و سیه گیسو

در هندسه ی قسمت، مبهوتم و سرگردان

خَم در ره و ابرویت، پیچیدم و رو در رو


از: احمدرضا زارعی

تقسیم می کنیم...

با دلهره از منعِ تو تقسیم می کنم
هرچه شادی،
از تو
هرچه غم هم،
از من.
هر چه آسودگیِ لحظه فدایت باشد
هر چه هم دلهره، بر این دلِ من.

نازنین، رنج چه شیرین و خوش است
اگر از مهر تو تقسیم پذیری و دمی
نظری بخشی و
بس...

از: احمدرضا زارعی

بمون، بیا، نرو...

گفته هات

لب به لب

عشق

نوشته هات

لب به لب

عشق.

 

به گشودگی لبت

واژه ها خود به خود از دهنم میپره

و میشنوم که گفتم:

"عاشقی"

 

به یه ناز

یه نگاه

دیوونه میشه قلبم

میکوبه به قفسِش و فریاد میزنه

"معشوق"

 

بمون

بیا

نرو...

 

از: احمدرضا زارعی

هستم و هم نیستم...

هستم و هم نیستم
بر منِ آشفته نظر کن، تو بگو کیستم؟
یار بگو چیستم؟
حلقه ی قسمت بَرَم آورده شد
مرکزَش از من که بس آکنده شد
حور و پری، چرخ زنان دورِ من
هیچ نگیرم بجز از او به تن
وای ز دستت امان
آی و فغان مهربان
غمزه مکن بر تنم
آب بشد
سوخت
چه پرپر زد و ویران منم
معنیِ حق زان لب و چشمت به من آورده شد
مُرد و بسی زنده شد
خالیِ بودن،
به من...

از: احمدرضا زارعی

تو را گویم...

تو را گویم لبی بر لب گذاری؟

حرام است این، بگویی و، به کاری

تو را گویم شبی بر ما تو بندی؟

حرام است این، نشینی و بخندی

تو را خوانم که مهر افزون نمایی

نگاهی بر دلی پر خون نمایی

تو گویی کین به خوابَت بین و هم خوب

که باشم در جهان محبوب و محجوب

تو را بر در به زاری خواند و جاری

حدیثِ عشق و آواز قناری

تو چشم و گوش و دل را بسته داری

فراری تو، فراری تو، فراری

تو را، ما را، خدا را، راه میده

به دل، دلداده ای دلخواه میده

بچرخانی، بپیچانی، گره زن

تو سر را، قصه را، ابرو و دامن

بسی شرح از تو رفت ای تلخ و شیرین

بسی در قصه ماندی یارِ دیرین

بدان در راهت از خود هم گسستیم

بدان بر پایت این جان را ببستیم


از: احمدرضا زارعی